از گذشته و اکنون


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


یادداشت‌های ادبی احمد‌رضا بهرام‌پور عمران

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


«در لباسِ خواجه حافظ» (بخشی از یک قصیده)

خواب ‌می‌دیدم که شاعر گشته‌ام
در فنونِ شعر ماهر گشته‌ام

چون‌که شعرِ خوب را گویند سحر
ازطریقِ شعر ساحر گشته‌ام

خواب می‌دیدم لسان‌الغیب‌وار
مدتی شاگردِ شاطر گشته‌ام

چون‌که حافظ اِندِ شعر و شاعری است
گاه رِند و گاه کافر گشته‌ام

قرن چه قرنی است؟ قرن هشتم است
قاطری را بارِ خاطر گشته‌ام

صورتم با سیرتم برجا ولی
در لباسِ خواجه ظاهر گشته‌ام

تا نثارِ فاتحه بر روحِ او
خاک‌جایش را مجاور گشته‌ام

سعدی از این حرکتم رنجید و من
خاکِ او را نیز زائر گشته‌ام

زاهدان ازبس که در کارِ ریا
در بیانِ زرق قاصر گشته‌ام

فصل فصلِ نرگس شیراز و تا
بر مشامم خورد عاطر گشته‌ام

گاه مدحی در گریز از گیر و گور
ناگزیرا گاه تاجر گشته‌ام

دَور دَورِ شاه بواسحاق ‌بود
بر مسلمانی‌ش ناظر گشته‌ام

از شهان پرهیز نیکوتر، ولی
هر زمان او خواست حاضر گشته‌ام

منکراتِ شه‌مبارز دیدم و
گاه بر معروف آمر گشته‌ام

مدتی هم شه‌شجاعِ خویش را
از صمیمِ قلب چاکر گشته‌ام

سال‌های آخرِ شاهی‌ش را
خونِ دل‌ها خورده، صابر گشته‌ام

رزق و روزی چون‌که در دستِ خدا است
هرچه او می‌داد شاکر گشته‌ام [...]

@azgozsshtevaaknoon


«شوخی با ابیاتِ حافظ»

«مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار»
ای که چشمِ سیهت مرکزِ کارآموزی است!

«کس نیست که افتادهٔ آن زلفِ دوتا نیست»
زلفِ تو به یک ترم کسی پاس نکرده‌است!

«گفتگو آیینِ درویشی نبود»
مسلکِ درویش استبدادی است!

«بانگِ گاوی چه صَدا باز دهد، عشوه مخور»
نوبتی تجربه کن، بانگِ خران هم بشنو!

«ز آستینِ طبیبان هزار خون بچکد»
چو نیک درنگری هر طبیب جلادی است!

«اعتمادی نیست بر کارِ جهان»
گاه بر کارِ جهان‌بان نیز هم!

«گفت آن یار کزو گشت سرِ دار بلند»
جرمش این بود: چکِ بی‌محل امضامی‌کرد!

«سلطانِ جهان گنجِ غمِ عشق به ما داد»
گنجینهٔ او کاش که تشبیه نمی‌داشت!

«زهدِ رندانِ نوآموخته راهی به دهی است»
حاصلِ مصرع: رندانِ کهن گمراه اند!

«گر سنگ ازین حدیث بنالد عجب‌مدار»
«جان‌بخشی» از لوازمِ معهودِ شاعری است!

«این شرحِ بی‌نهایت کز زلفِ یار گفتند»
بیهوده هست هم‌چون شرحِ کلامِ حافظ!

«صرف شد عمرِ گران‌مایه به معشوقه و می»
خوب شد، زندگی‌ام عاطل و باطل نگذشت!

بوسه‌اش تا که شفا داد مرا دانستم
«دیگران هم بکنند آن‌چه مسیحا می‌کرد»

«شهری است پر کرشمهٔ خوبان ز شش جهت»
تجویزِ شرع حیف که بیش از چهار نیست!

«من از جان بندهٔ سلطان اویس ام»
اگرچه او خدا را نیست بنده!

«ای دلِ ریشِ مرا با لبِ تو حقّ نمک»
باز امروز چی تو کلّهٔ خود داری کلک؟!

«سمند دولت اگرچند سرکشیده رود»
به نیش‌ترمزی از این پیاده یاد آرید!

«دلا معاش چنان کن، که گر بلغزد پای»
حسابِ بانکیِ پُر دستِ خالی‌ات گیرد!

«میانِ عاشق و معشوق فرق بسیار است»
چو یار غوره بگیرد شما هوارکشید!

«محتسب شیخ شد و فسقِ خود از یاد ببرد»
هنرِ شیخِ خرف گشته همین نسیان است!

@azgozashtevaaknoon


«جانی جستجوگر» (دربارهٔ استاد شفیعی کدکنی)

یکی از آموزه‌ها که می‌توان از بزرگان و نام‌آورانِ عرصهٔ دانش و ادب فراگرفت، اذعان به نرسیدنِ به پاسخی روشن و مستدل است. نمونه‌را، استاد مجتبی مینُوی که به‌سببِ سرسختی در آراء و عقایدش به «پژوهشگرِ ستیهنده» زبانزد است، هرگاه در پژوهشی به پاسخی قانع‌کننده یا «مُسکت» نمی‌رسید، به‌بانگِ بلند می‌گفت «نمی‌دانم»؛ یا به روایتی دقیق‌تر که از استادم زنده‌یاد دکتر عباسِ ماهیار شنیده‌ام: «ن/ می/ دا/ نم». این روشِ دانشورانه را به‌خوبی می‌توان در تصحیحِ آن استادِ یگانه از دیوانِ ناصرخسرو (با هم‌کاریِ استاد مهدی محقق) ملاحظه‌کرد. و البته بر اهلِ تحقیق پوشیده نیست نمی‌دانمی که از زبانِ استادِ جستجوگری هم‌چون مینُوی شنیده‌می‌شد، به‌کلی متفاوت است با نمی‌دانمِ پژوهشگرنمایانی که شاید بی‌هیچ زحمتِ جستجویی و ازسرِ تواضعی ریاکارانه آن را برزبان‌می‌آورند!

گستردگیِ دانش و گوناگونیِ پژوهش‌های استاد شفیعیِ کدکنی و آراستگی‌شان به هنرهای گوناگون بر اهلِ پژوهش پوشیده‌نیست. ایشان، چند اَبَرپژوهش یا طرحِ کلان را در زمینه‌های گوناگونِ ادبی به‌سامان‌رسانده‌اند؛ ازجمله در جستجویی قریب‌به نیم‌قرن، مصائبِ تصحیح و تحقیق بر تمامیِ آثارِ عطار را بردوش‌جان‌گرفته‌اند. این طرحِ کلان که از چند دههٔ پیش و با انتشارِ مختارنامه (مجموعه رباعیات عطار) آغاز شد، با انتشارِ مثنوی‌های چهارگانه و مسلم‌الصّدورِ ِ عطار (منطق‌الطیر، مصیبت‌نامه، الهی‌نامه و اسرارنامه) ادامه‌یافت؛ انتشارِ تذکرة‌الأولیاء در ماه‌های اخیر، گامی‌دیگر در تکمیلِ این طرح بود. این مجموعه قرار است با انتشارِ دیوانِ مفصّلِ عطار به‌سامان‌برسد و نیک‌سرانجام افتد.
استاد شفیعی نیز در زمرهٔ استادانی است که از ابرازِ «نمی‌دانم» یا «تردید دارم» پرهیز و پروایی ندارند. البته ایشان گاه جسورانه و با شجاعتِ تمام حدس و ظنّ قریب‌به‌یقینِ خویش را نیز ابرازمی‌دارند. یکی از آن جسارت‌ها، حدسی است که استاد دربابِ ریشهٔ تعبیرِ «هرّ را از برّ نفهمیدن/ ندانستن»، مطرح‌کرده‌اند (اسرارنامه، انتشاراتِ سخن،ص۳۱۸). در تمامیِ آثارِ استاد، به‌ویژه در تصحیحِ آثارِ عطار با قیودی هم‌چون «گویا»، «ظاهراً» و «حدس‌می‌زنم» مواجه‌می‌شویم. در ادامه نمونه‌هایی از این نمی‌دانم‌ها و ابرازِتردیدها نقل‌می‌شود تا بیاموزیم این شیوه (البته اگر با پشتوانهٔ پژوهش‌های درازدامن توأم باشد)، نه‌تنها از ارزشِ پژوهش و شأنِ پژوهشگر نمی‌کاهد، بلکه نمایان‌گرِ اخلاق‌مداری و روحِ حقیقت‌جوی او است. این شیوه هم‌چنین موجبِ ترغیبِ دیگران به جستجوهای بیش‌تر خواهدشد:

۱_ در بیتی از اسرارنامه (انتشاراتِ سخن، ص۲۳۴)، می‌خوانیم:

جوهرِ مَدقوق را زهر آمدی
نفسِ سگ را مطبخِ قهر آمدی

و استاد در تعلیقات آورده‌اند:
جوهرِ مدقوق اصطلاحِ شناخته‌ای نیست. نه در کتبِ مرتبط‌با اصطلاحاتِ علوم آن را یافته‌ام و نه در کتبِ لغت. ترجمهٔ سادهٔ کلمه «جوهرِ کوفته» است که با هیچ‌کدام از مفاهیمِ «جوهر» قابلِ توضیح نیست» (ص۵۵۲).

۲_ در مصیبت‌نامه (انتشارات سخن، ص۳۱۳) آمده:

حق به لطفِ خود مثل‌زد از شما
جوهرِ موری بدل‌زد از شما

در تعلیقات آورده‌اند: «منظور از «جوهرِ موری» که در نسخهٔ اساس و اکثریتِ نسخه‌ها است، بر من معلوم نشد. تعبیرِ «جوهرِ مورچه» چه‌مقدار سابقهٔ فرهنگی و تاریخی دارد؟» (ص۶۵۷).

۳_ در منطق‌الطیر (انتشاراتِ سخن، ص۲۶۰) می‌خوانیم:

نفس را هم‌چون خرِ عیسی بسوز
پس چو عیسی جان شو و جان برفروز

در تعلیقات آمده: «سوختنِ خرِ عیسی: اشاره‌ای در این‌باب در اسنادِ کهن نیافتم» (ص۵۲۵).*



* البته به‌نظرمی‌رسد «سوختن» در این بیت کنایه از «نابودکردن» و «ازمیان‌بردن» باشد و نه اشاره‌ای به نکته‌ای تاریخی یا تلمیحی. در متونِ کهن تعابیری هم‌چون «عالم‌سوز» و «صبرسوز» و «صوفی‌سوز» پیشینه دارد. در زبانِ امروز نیز تعابیری هم‌چون «دیروزود دارد اما سوخت‌و‌سوز ندارد»، «فرصت‌سوزی» و «طلبِ کسی سوختن»، رایج است. عطار خود در بیتی دیگر از منطق‌الطیر سروده:
عُجب برهم‌زن غرورت را بسوز
حاضر از نفسی حضورت را بسوز

@azgozashtevaaknoon


«غزلی زیبا از عنایتِ سمیعی»

دربابِ غزلِ معاصر و جایگاهِ آن در میانِ جریان‌های شعرِ امروز فراوان سخن‌گفته‌اند. برای آگاهی از این آراء می‌توان به کتابِ «از پنجره‌های زندگانی» (برگزیدهٔ غزل امروز ایران، به‌کوشش محمد عظیمی، انتشارات آگاه) مراجعه‌کرد. اما گویا این حقیقت را باید پذیرفت که غزل فرمی فرعی (و نه تفننی) در شعرِ امروز به‌شمار‌می‌رود. با همهٔ خلاقیت‌های غزل‌سرایانی هم‌چون سایه، منزوی، بهبهانی، شفیعی کدکنی و ... هیچ‌گاه نمی‌توان غزل‌های این شاعران را به‌عنوانِ نمونه‌های برجستهٔ شعرِ امروز به‌شمارآورد. پسندِ دیگران را نمی‌دانم اما با همهٔ علاقه‌ام به غزلِ امروز، اگر از من بخواهند صد قطعه از شعر امروز برگزینم (فارغ از قالب) به‌سختی می‌توانم دو یا سه غزل را در انتخابم بگنجانم.

عنایتِ سمیعی منتقدی است که به‌خصوص در دهه‌های هفتاد و هشتاد، در مجلاتی هم‌چون «جهانِ کتاب» و «گوهران» فعال و پرنویس بود. او هم‌زمان به نقدِ شعر و داستان توجه دارد و درکنارِ نقد‌و‌نظر، شعر نیز می‌سراید. دفترِ «شادیانهٔ روزِ بهتر» از سروده‌های اوست. سمیعی به نقدِ ساختاری و فارغ از تنگ‌نظری‌های مکتبی و فرقه‌ای توجه دارد. او در نقد شعر نیز بیش از هرچیزی بر شعرِ چندصدایی و گفتگومدار و فاصله‌گرفتن از ثنویّت‌گرایی تأکیددارد. از این منظر او شعرِ فروغ را درقیاس‌با شعرِ نیما و شاملو، متمایز می‌داند. سمیعی خود معتقد است غزل فرمی نیست که بتوان سرنوشتِ شعرِ امروز را به آن گره زد. سالِ گذشته، ساعدِ باقری در جلسهٔ رونماییِ مجموعه‌غزلِ «اکنون» سرودهٔ فاضلِ نظری یادآورشد: سال‌ها پیش که عنایت سمیعی یکی از داورانِ مجموعه‌شعرهای ارسالی بود، در همان ارزیابی نخست، «گریه‌های امپراطور» سرودهٔ فاضلِ نظری را کنار گذاشت. اما پس از درخواستِ من جهتِ بازبینی، چند روز بعد همان دفتر را به‌عنوانِ برترین مجموعه برگزید!

این انتخاب نشان‌می‌دهد هنوز غزل‌سرایانی زبردست در کارِ سرودن‌اند؛ و غزل‌هایی می‌آفرینند که منتقدِ نوگرا و سخت‌گیری هم‌چون عنایتِ سمیعی گاه ناچار از برگزیدن‌شان است.‌

در آخرین شمارهٔ مجلهٔ «نقد و بررسیِ کتاب» (تابستان ۱۳۹۸، شمارهٔ ۶۲) غزلی از سمیعی منتشرشده باعنوانِ «تسلّا». گرایشِ او را به روایت و گفتگو در شعر، در همین غزل نیز می‌توان‌دید. غزلی که به‌گمانم زیباست و البته از حلاج و اسماعیل سخن‌گفتن در ابیاتی از آن، کمی نابهنگام و غریب افتاده‌است:

«تسلّا»

آمدن، ماندن، [رفتن] (؟)، نه ... مبادا رفتن*
«رفتن ... اما ... به کجا؟ آه ... به‌هرجا رفتن»

رفتن و رفتن، معیارِ محبت ... این است
«که به دیدارِ کسی تا تهِ دنیا رفتن»

«می‌کُشد غیرتِ منصور مرا ... دار کجاست؟
تا ... اناالحق زنم ... از حسرتِ بالا رفتن

پشتِ این قلعهٔ ویران، دهِ آبادی هست
گر کسی نیست بیاید، من و تنها ... رفتن

چه تسلّای غریبی است ... ولی ... نوشت‌باد!
جام بگرفتنِ پی‌در‌پی و بالارفتن

شبم از شوکتِ چشمِ تو چراغان شده‌بود
خوب بود آمدنت خوبِ من! ... اما رفتن؟

گفتم انجام، نپنداشتم آغازشده‌است
دربه‌در باز پیِ دربه‌دری‌ها رفتن

آن‌طرف معبدِ خون، مذبحِ اسماعیل است
شوقِ این جمعِ پریشان، به تماشا رفتن

«رفتن و رفتن، معیارِ محبت این است
که به دیدارِ کسی تا تهِ دنیا رفتن»


* مصراع نخست، واژه‌ای کم‌دارد؛ «رفتن» افزودهٔ ماست.

@azgozashtevaaknoon


«اگه با من بمونی»

اگه با من بمونی
با تو طاقت می‌آرم
زندونِ زندگی رو

اگه با من بمونی
از تو هفتا آسمون
خورشیدُ پیدامی‌کنم
پلکِ سنگینِ شبُ
روبه‌سحر وامی‌کنم

اگه با من بمونی
واسه چشمات
پولکِ ستاره‌ها رو می‌چینم

اگه با من بمونی
رو پرِ فرشته‌ها پا می‌ذارم
جای ماه صورتتُ
اون‌ورِ ابرا می‌ذارم

اگه با من بمونی
آخ،
اگه با من بمونی!
۱۳۸۰

@azgozashtevaaknoon


«نه به آبی‌ها دل‌خواهم‌بست» (توضیحی دربابِ «آبی‌ها»)*

در بخشی از شعرِ «پشتِ دریاها شهری است» سرودهٔ سپهری می‌خوانیم:

« نه به آبی‌ها دل‌خواهم‌بست/
نه به دریا‌پریانی که سر از آب به‌درمی‌آرند ... »

برخی پژوهشگران دربارهٔ «آبی‌ها» در این شعر، توضیح‌داده‌اند: «رنگِ آبیِ دریاها» (معراجِ شقایق، محمد‌تقی غیاثی، انتشارات مروارید، ۱۳۸۷، ص۱۶۰). اما به‌نظرمی‌رسد «آبی‌ها» در این شعر کوتاه‌شدهٔ ترکیبِ «آدم‌های آبی» (در عربی: «انسانُ الماء») است. می‌توان آن را با واژهٔ «فضایی‌ها» سنجید که گاه به‌جای «آدم‌های فضایی» به‌کار می‌رود. این معنا را ترکیبِ «دریاپریان» در سطرِ بعد تقویت‌می‌کند. همین اشتباه گاه در شرحِ دیگر متون نیز رخ‌داده‌است. نمونه‌را در شرحِ این بیت از غزلیاتِ شمس:

کم گوی حدیثِ نان، در مجلسِ مخموران
جز آب نمی‌سازد مر مردمِ آبی را

در توضیحِ «مردمِ آبی» آورده‌اند: «آبزیان؛ موجوداتِ آبزی» ([شرحِ] دیوانِ کبیر، به‌کوششِ ه‍. توفیقِ سبحانی، انجمنِ آثار و مفاخرِ فرهنگی، ۱۳۸۶، ج۱، ص۱۵۲). حال‌آن‌که بافتِ غزل آشکارا نشان‌می‌دهد که مراد از «مردمِ آبی» همان «پریِ دریایی» یا «انسانُ الماء» است. البته پیداست که مولانا «آب» را در معنای شراب نیز درنظر‌داشته که در آن صورت «آبی» یعنی «باده‌خوار».‌ و شاعرانِ کهن به‌کرات مردمک یا نی‌نیِ چشمِ غرقه‌دراشک را به آدمِ آبی تشبیه کرده‌اند. ازجمله انوری سروده:

ای مردمِ آبی شده بی‌بأسِ تو عمری
در دیدهٔ احرارِ جهان مردمِ دیده (دیوان، به‌تصحیحِ استاد مدرس رضوی، انتشارات علمی و فرهنگی، ج۱، ص۴۴۱).

آن‌چه در کهن‌ترین متون دربابِ پریانِ دریایی می‌خوانیم، گاه پس‌از هزار سال، در آثارِ امروزی نیز به‌حیاتِ خود ادامه‌می‌دهند. در کهن‌ترین عجائب‌نامهٔ موجود به زبانِ فارسی، در توصیفِ ناحیه‌ای در هند آمده: «و در او چشمه‌ای آب است که همی‌برآید. و اندر آن بُحَیره جانورانِ آبی‌اند که شب بیرون آیند از آن آب [...] مردمان ازدور نشینند به‌شبِ مهتاب و ایشان را همی‌بینند [...] و در هیچ دریا نشانِ مردمِ آبی نمی‌دهند الّا در آن دریا» (تحفة‌الغرائب، حاسبِ طبری، به‌تصحیح استاد جلال متینی، انتشارات معین، ۱۳۷۱، صص۴_۱۳۳). و در داستانِ کوتاهِ «آبی‌ها» (از مجموعهٔ «کنیزو»، نوشتهٔ منیرو روانی‌پور)، دربارهٔ هنگامِ دیده‌شدنِ این موجودات آمده: «شب‌های مهتاب که ماه بزرگ است، خیلی بزرگ، به‌اندازهٔ مجمعهٔ مسی، پیدایش می‌شود» (انتشاراتِ نیلوفر، ۱۳۶۹، ص۴۷). می‌بینیم که در هر دو اثر، از مهتابی‌بودنِ شب‌های رویتِ پریانِ دریایی اشاره‌شده‌است.‌ نیز در شعرِ محاوره‌ایِ «شبانه» سرودهٔ شاملو، می‌خوانیم:

«یه شبِ مهتاب/ ماه می‌آد تو خواب/ منو می‌بره [...]/ اون‌جا که شبا/ یه پری می‌آد/ ترسون و لرزون ...»

و اساساً جن و پری همواره با چشمه، رود، دریا و حمام (به‌سببِ وجودِ خزینه) پیوندی دارند. در خسرو و شیرینِ نظامی، شیرین در چشمه هم‌چون پری توصیف شده و در تصنیفِ ماندگارِ «تو ای پری کجایی؟» سرودهٔ ابتهاج نیز می‌خوانیم:
«شبی که آوازِ نیِ تو شنیدم/ دوان دوان تا لبِ چشمه دویدم ...»

جالب آن‌که در المسالکُ و الممالکِ ابنِ خردادبه در «فصلی دربارهٔ سرچشمهٔ رودها»، دربابِ شگفتی‌های چشمه‌ای در شهرِ «کَش» که زیست‌گاهِ «آدم‌های آبی» است، آمده: «این موجودات دارای خلقت انسانی بوده و بهترینِ آن‌چه خدا آفریده‌است». و درادامه ماجرای چوپانی بازگومی‌شود که درحالِ نواختنِ نی کنارِ چشمه به‌خواب‌می‌رود و پریان او را با خود به اعماقِ دریا می‌برند» (ترجمهٔ حسینِ قره‌چانلو، نشرِ نو، صص۹_۱۵۸).

این مضمون در منظومهٔ «مانلیِ» نیما که بازآفرینیِ خلاقانه‌ای از افسانه‌ای ژاپنی است نیز دیده‌می‌شود.
این نمونه‌ها نشان‌می‌دهد که افسانه‌ها و باورهای عامیانه گاه هزاران سال در میانِ مردم به حیاتِ خود ادامه‌می‌دهند. هم‌امروز در فضاهای مجازی تصاویری از پریانِ دریایی منتشرمی‌شود که بالاتنه‌شان آدمی و پایین‌تنه‌شان ماهی است!

* این یادداشت صورتِ گسترش‌یافتهٔ نکته‌ای از مقالهٔ نویسنده است: «نگاهی به شرحِ دیوانِ کبیر، به‌کوششِ دکتر ه‍. توفیقِ سبحانی»؛ چاپ‌شده ‌در: فصلنامهٔ نقدِ کتابِ ادبیات، سال اول، شماره ۱، بهارِ ۱۳۹۴، صص۹۰_۷۱.

@azgozashtevaaknoon


«تهران» (به‌مناسبتِ روزِ تهران)

نتایجِ مرحلهٔ دومِ کنکور که اعلام‌شد سرخوشانه کارنامه‌ام را دستم گرفتم و رفتم سراغِ یکی از دبیرانم که از کارِ انتخابِ رشته سردرمی‌آورد. آن‌ سال‌ها اغلبِ دانش‌آموزان، دستِ‌کم در شهرستان‌ها، از رشته‌ها و دانشگاه‌ها، تقریباً هیچ نمی‌دانستند. رتبه‌ام بد نشده‌بود. دبیرِ نازنینم اصرار داشت که رشتهٔ حقوق یا علومِ سیاسی در اولویتِ انتخاب‌هایم باشد؛ اما من اصرار داشتم ادبیات و فقط ادبیات و آن هم دبیریِ ادبیات. و این شیفتگی‌ام به دبیری ادبیات، بیش‌تر به هنرِ معلمیِ یکی از دبیرانم (استاد محمد صادقی) بازمی‌گشت؛ هم‌او بود که بذرِ محبت این رشته را در دلم کاشت.
دبیری که برای مشورت نزدش رفته‌بودم پافشاری‌هایم را که دید گفت: بسیار خوب؛ اما هنوز فرصت داری، برو یکی دو روز فکر کن بعد بیا. من از جایم بلند شدم، دوباره نشستم و گفتم، رفتم و دوباره آمدم؛ لطفاً فقط دبیریِ ادبیات! و آن هم فقط تهران. گفت، اما امسال (۱۳۷۱) هیچ دانشگاهی در تهران دبیری ادبیات نمی‌گیرد. گفتم اطرافِ تهران چه؟ دفترچه را تورقی کرد و گفت: فقط دانشگاهِ تربیتِ معلمِ حصارکِ کرج (خوارزمی کنونی)؛ و افزود، چون خودم چند‌باری به آن‌جا رفته‌ام اصلاً پیشنهاد نمی‌کنم؛ کویری است نادلپذیر! (که البته در آن سال‌ها به‌راستی چنین هم بود). گفتم فاصله‌اش با تهران چقدر است؟ گفت دست‌ِکم پنجاه کیلومتر. گفتم لطفاً اولین انتخاب همین دانشگاه باشد. کوتاه‌سخن آن‌که در همان دانشگاه پذیرفته‌شدم. و چه سعادتی! استادانِ بسیار خوبی داشتیم ازجمله زنده‌یاد استاد عباس ماهیار و استاد محمود عابدی. درس‌های پایه و متن‌ها را بیش‌تر نزد این استادان آموختم. از جوان‌ترها نیز استادانم دکتر محمود فتوحی و دکتر مسعود جعفریِ جزه که نوجو بودند و شیفتهٔ اندیشه‌ها و آرای استاد شفیعیِ کدکنی. این دو استادِ نازنینم برایم به‌مثابهٔ پل و پیوندی ‌بودند میانِ حصارک کرج و کلاسِ استاد شفیعی.

ترم اول که به‌سرعتِ برق‌و‌باد گذشت. از ابتدای نیمهٔ دوم همان سالِ نخست شروع‌کردم به اجرای برنامه‌ای که طرحش را ریخته‌بودم. هفته‌ای سه‌چهاربار رفتنِ به تهران با همان اتوبوس‌های بنزِ لکنته و کندرو و بدبو. کارم شده‌بود رفتن به کتاب‌فروشی‌های جلوی دانشگاه و حضورِ دیوانه‌وار در جلسات و انجمن‌های ادبی. از سخنرانیِ دکتر سروش گرفته تا کلاس‌های استاد شفیعی کدکنی و جلساتِ نقدِ کتاب در موسسه‌ها و انجمن‌های ادبی. اما بزرگ‌ترین محفلِ ادبی برایم کتاب‌فروشی‌های جلوی دانشگاه بود به‌خصوص دست‌دوم‌فروشی‌ها. آن‌جا بود که می‌شد فضای مبهمِ فرهنگی و ادبیِ چند دههٔ پیش را در ذهن بازسازی‌کرد؛ چه استادانی، چه کتاب‌های را، چه زمانی و در کدام انتشاراتی‌ها چاپ‌کرده‌بودند؟ چه مجلاتی، درچه زمانی چاپ‌شده‌بودند؟ چاپِ اولِ نقدِ ادبی استاد زرین‌کوب، چاپِ اولِ حزینِ لاهیجی استاد شفیعی کدکنی، چاپ اول تصحیح دیوان منوچهری به‌کوشش استاد دبیرسیاقی را در این کتاب‌فروشی‌ها دیدم. بسیاری از کتاب‌ها را با مُهر یا امضا و تقدیم‌نامچه بزرگان دیدم. مدّ و مهِ ابراهیمِ گلستان تقدیم‌شده به آیدینِ آغداشلو؛ فیزیکِ سالِ چهارم یا پنحمِ ابتدایی تألیفِ تقیِ ارانی تقدیم به (؟)؛ کتابِ انقلابِ فرانسه متعلق به سرهنگ فرخزاد (پدرِ فروغ) و..‌

تهران برایم همه‌چیز داشت؛ قدم‌زدن‌های سرخوشانه در خیابان‌های شلوغ و گم‌شدن در خیلِ آدم‌ها. قدم‌زدن در هر خیابانی تجربهٔ تازه‌ای بود برایم. و من سخت اهلِ پیاده‌روی بودم و پیاده‌روی تنها چیزی بود که در آن زیاده‌روی می‌کردم! شاید باورنکنید اما از ترمینالِ شرق تا ترمینالِ غرب؛ از تجریش تا بازار؛ از درکه یا دربند تا شهرکِ آزمایش؛ از سعادت‌آباد تا انقلاب و...
و در تهران چه بزرگانی را که ندیدم! و به خانه و خلوتِ چه بزرگانی که راه‌نیافتم! از آموختن‌های فراوان از استاد شفیعی کدکنی که سال‌ها در کلاسِ سرشار از شعر و شعورش حضور داشتم گرفته تا دیدارهایی کوتاه با کسانی هم‌چون منوچهرِ آتشی و رضا سیدحسینی و سیمینِ بهبهانی و م. آزاد و قیصرِ امین‌پور و ... از خرمنِ هرکدام از این بزرگان خوشه‌ها چیدم.
اگر دود و دمِ خیابان‌های تهران سینه‌ام را می‌فشرد اما سال‌ها بامدادان بر بلندای درکه و دربند و ولنجکش نفس‌ها کشیدم. بوده‌اند بزرگانی هم‌چون نیما که خاطرِ پردردش از دون‌های شهرستان آزرده‌بود و در هر مجالی به دامانِ دره‌های یوش پناه‌می‌بُرد، اما از قدیم گفته‌اند: «علیکم بالسَّواد الأعظم». آلِ‌احمد در نوشتهٔ خواندنی‌اش دربابِ مرگِ نیما («پیرمرد چشمِ ما بود») پرسشی بنیادین را پیش‌می‌کشد: آیا پیرمرد خود می‌دانست که اگر به تهران نیامده‌بود، نیما نشده‌بود؟!.

تهران با همهٔ مصایبش شهرِ زیبایی است. یکی از بهترین آب‌و‌هواهای سراسرِ ایران را بی‌گمان باید در تهران جُست. و آقامحمدخانِ قاجار که آن را به پایتختی برگزید، خواجه بود اما دیوانه‌نبود!

@azgozashtevaaknoon


«لُکنت»

هربار، آمدم که بگویم
دیدم
زبان، فرمان نمی‌بَرَد؛

هربار، آمدم که بگویم
دیدم
آن واژه
آن واژهٔ عزیز
از شرم
پاره‌پاره
پیشِ پای تو
افتاده است؛

هربار، آمدم که بگویم ...

@azgozashtevaaknoon


«تناسبِ شکل و محتوا در خوش‌نویسی»

از مهم‌ترین نکاتی که هنرمندانِ بزرگ در همهٔ هنرها، ازجمله هنرِ خوش‌نویسی رعایت‌می‌کنند، تناسبِ میانِ شکل و محتوا است. هنوز الف‌های بلند و روبه‌بالای عبارتِ «ما راست‌قامتانِ سرافرازِ تاریخ ‌ایم» را بر تخته‌سیاهِ کلاس‌مان، به‌خاطردارم. همین تمهید را در اجراهای گوناگونِ «لا اله الاّ الله» نیز می‌توان‌دید که با محتوای این عبارت تناسب‌دارد. چند سالِ پیش، دوستی از من خواست بیتی مناسب از دیوانِ حافظ برایش انتخاب‌کنم تا به‌شیوهٔ سیاه‌مشق خطاطی‌کند. این بیت را پیشنهاد دادم:

من این حروف نوشتم چنان‌که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

می‌دانیم که در سیاه‌مشق، پریشان‌نویسی و تکرارهای ابهام‌آفرین تابدان‌جا است که اگر کسی با بیتی آشناییِ کامل یا اجمالی نداشته‌باشد، به‌سختی می‌تواند آن را بخواند؛ گرچه ممکن است حظّ بصریِ لازم را از آن اثر ببرد. ازهمین‌رو آن بیتِ حافظ را برای سیاه‌مشق مناسب یافته‌‌بودم. این نکته نیز خالی از لطف نیست اگر بدانیم در عهدِ صفوی «خطّ پریشان» (که یحتمل به همین شیوهٔ خطاطیِ سیاه‌مشق نیز نظر دارد)، تعبیری ستایش‌آمیز بوده:
«پریشان‌نویسی: بی‌ربط نوشتن و به‌اصطلاحِ منشیانِ متأخّر، طرزی است خاص در نوشتنِ انشاء و آن بسیار دقیق است و مدح است نه قدح:

ننوشته هیچ‌کس چو من اوصافِ زلفِ تو
جمعی نوشته‌اند و پریشان نوشته‌اند
(بهارِ عجم، لاله‌تیکِ چندبهار، به‌کوشش دکتر کاظمِ دزفولیان، انتشارات طلایه، ج۱، ص۴۱۶).

که البته تعبیرِ «پریشان‌نوشتن» را در این بیت باید ایهامی خواند تا حقّ مطلب دریافته‌شود.

از این نکته‌ها بسیار می‌توان در نقاشی‌خط نیز بهره‌برد؛ چنان‌که چندین سده است خطاطان چنین‌می‌کنند و به‌ویژه در دهه‌های اخیر از این امکان برای طراوت‌بخشیدن به هنرِ خطاطی، بهره‌هامی‌برند. مثلاً می‌توان بیتِ نخستِ مثنوی (بشنو از نی ... ) را روی جدارهٔ نی اجراکرد. یا این بیت مشهور را:

اگر با دیگرانش بود میلی
چرا ظرفِ مرا بشکست لیلی

می‌توان واژه‌واژه روی تکه‌های ظرفی درهم‌شکسته خطاطی‌کرد. از همین شکل و شگرد می‌توان برای خطاطیِ آن رباعیِ مشهور خیام نیز بهره‌گرفت:

جامی است که عقل آفرین می‌زندش
صد بوسه ز مهر بر جبین می‌زندش
این کوزه‌گرِ دهر، چنین جامِ لطیف
می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش

حافظ نیز گاه با اصطلاحاتِ خطاطی مضمون آفریده‌است. می‌دانیم خطّ غبار را با قلمی می‌نویسند که پهنای آن از نیم‌میلی‌متر فراتر نمی‌رود. این خط دربرابرِ خطّ طومار که به‌خطّی جَلی درشت‌نویسی یا گوشت‌نویسی می‌شود، قرارمی‌گیرد. و حافظ به ظرافتِ خطّ غبار نظر داشته آن‌جاکه آرزومی‌کند کاش با غبارِ کفِ پای نگار بر لوحِ بصرِ خویش، خطّ غباری بنگارد:

گر دست‌دهد خاکِ کفِ پای نگارم
بر لوحِ بصر خطّ غباری بنگارم


یکی از شاعرانی که خود خطی خوش داشت و به ظرائفِ اصطلاحاتِ خوش‌نویسی و نیز وجوبِ تناسب میانِ شکل و محتوا درخوش‌نویسی، اشاره‌ها دارد، صائبِ باریک‌اندیش است. فی‌المثل، در خطّ شکسته (که بزرگانی هم‌چون عبدالمجیدِ طالقانی و غلام‌رضا اصفهانی و سید گلستانه در آن هنرآفرینی کرده‌اند)، اساسِ کار بر شکسته‌نویسی و پیوسته‌نویسی است؛ خطی که مخصوصِ تندنویسی است و از ترکیبِ دو خطّ تعلیق و نستعلیق ابداع شده‌است. هم‌امروز نیز در خطّ تحریری و نوشتاری نشانه‌هایی از این خط را به‌کارمی‌گیریم آن‌جا که حرفِ «ر» را هنگامِ نوشتنِ «را»، با قوسی به بالای حرفِ «الف» می‌رسانیم؛ یا آن‌جاها که هنگامِ نوشتنِ حرفِ «ن» و یا «ی»، قلم را به‌سمت پایین می‌بریم و سپس آن را با قوس یا نیم‌قوسی به‌سمتِ عقب‌ برمی‌گردانیم.
باری، صائب به مولفه‌های بصریِ این خط نظرداشته، آن‌جا که دراشاره به وجوبِ شکستگیِ درون هنگامِ توبه‌کردن و نیز تناسبِ میانِ خطّ شکسته و توبه‌نامه‌نویسی، سروده:

_ به کلکِ قاعده‌دانی شکستگی مرساد
که توبه‌نامهٔ ما با خطِ شکسته نوشت

و بیتی دیگر از صائب نشان می‌دهد که خطاطانِ هم‌روزگارِ او نیز این قاعدهٔ تناسب میانِ شکل و محتوا را مراعات‌می‌کردند و شکسته‌نویسی در توبه‌نامه‌نویسی‌ها مرسوم بوده‌است:

مرا ز تجربه‌کاران نصیحتی یاد است
که توبه‌نامه به خطّ شکسته می‌باید

@azgozashtevaaknoon


«این «که»ی لعنتی!» (از نکته‌های نگارشی [۸])

راه‌های محتوایی و زبانیِ انسجام‌بخشی به متن فراوان است. یکی از این راه‌ها به‌کارگیری حروفِ ربط یا پیوند است. یکی از این حروف، «که» ( گاه به‌صورتِ واژه‌هایی مرکب: چراکه، زیراکه، درصورتی‌که، همان‌گونه‌که و ...) است. اما امان از روزی که نویسنده و به‌خصوص مترجم، گرفتارِ تکرارِ ملال‌آور و مصیبت‌بار و حتی به‌گونه‌ای دچارِ لکنتِ «کِ‌ک‌ِ‌کِ» شود! این تکرارِ «که»‌ها، یکی از عللِ اصلیِ درازنویسی‌های ذهن‌آزار است.

چند نمونه از این کاربرد‌ها را هنگامِ خواندنِ برگردانِ زنده‌یاد دکتر علی‌محمدِ حق‌شناس از کتابِ «بودا» (اثرِ مایکل کریدرز، طرحِ نو، چ پنجم، ۱۳۸۸) یادداشت‌کردم، «که» برای‌نمونه نقل‌می‌شود:

_ «دوم این‌«که»، همان‌طور«که» در «گفتار دربابِ امحاءِ مطلق» مستتر است، این‌چنین مهارت‌ها در امرِ مراقبه در سنجش با کمالِ مطلقی ‌«که» از آن نظامِ تعلیماتی حاصل‌می‌شود «که» بودا پس‌از بیداری طرح‌ریخت، ... » (ص ۶۵).

_ «مسیرِ مزبور در چهارچوبی «که» بودا برای انتقاد از جوکیان برمی‌گزیند، مستتر است؛ چرا«که» تنها آراء و نظریه‌های آنان نیست «که» بودا آن‌ها را ناقص می‌یابد، «بلکه» اعمال و کردارهای آنان هم است _ گوآن‌«که» آراء و نظریه‌هایی هم ‌«که» احتمالاً موردِ‌قبولِ آنان بوده‌است ... » (همان، ص۶۷).

_ «همین نکته حکایت از تکوینِ نگرشی پایدار در بودا دارد «که» باید نشانِ خود را همان‌قدر در شخصِ او عمیقاً برجاگذاشته‌باشد «که» در آموزهٔ او؛ نگرشی «که» ... » (همان، ص۶۸).

_ «می‌توان‌دید «که» بودا هیچ تمایلی نداشت «که» این سنت را، «که» درنظرِ او سنتی بیگانه و پرمدعا بود، بپذیرد» (همان، ص۶۸).

راهِ رهایی از این «که»‌ها گاه بسیار آسان است: گاه واژه یا جملهٔ وصفیِ بعد را می‌توان به صفتی کوتاه تأ‌ویل‌کرد؛ گاه نیز به‌راحتی حذفِ آن امکان‌پذیر است؛ همانندِ عبارتِ آخر «که» برای رهایی از این تکرارِ ملال‌آور، می‌توان‌گفت: «تمایلی نداشت این سنت را...».

یادآوری‌می‌کنم این نمونه‌ها تنها در چهار‌صفحه از این کتاب آمده‌است.

@azgozashtevaaknoon


«مولانا»

ما مست نمی‌شویم انگار
از این پیاله‌های پیاپی

از آن شراب‌‌های کهن
تنها
تأثیرِ سودای مولوی مانده است؛

ای روحِ پاک!
در جرعه‌های تو
افیونِ دیگری است.

@azgozashtevaaknoon


«از کاریکلماتورها»*

هواپیما از ترسِ سقوط است که صعود می‌کند.

دو چشمم به دو چشمت که افتاد دچار شدم.

چشم‌پزشک باید سوادِ بصریِ بالایی داشته‌باشد.

اجل پشتِ درِ سی‌سی‌یو معلق‌مانده‌است.

تنها که می‌دوم با خودم یکی‌به‌دو می‌کنم.

بازاری‌ها از شمرده‌شمرده حرف‌زدن و لحظه‌شماری لذت می‌برند.

درخت تا دمِ مرگ، بر اصولِ خود پافشاری‌می‌کند.

گربهٔ محتاط با سگ‌ماهی میانه‌ای ندارد.

قارچ گیاهِ چتربازی است.

طرحِ دوفوریّتی فی‌المجلس به‌تصویب‌رسید.

*از مجموعهٔ: رفتنت برایم آمد نداشت (مجموعه کاریکلماتور) انتشارات مروارید، چ سوم، ۱۳۹۷.

@azgozashtevaaknoon


«رمانِ پُست‌مدرنیست»! (از نکته‌های نگارشی) [۷]

بارها دیده‌ام در روزنامه‌ها و مجلات، مدرنیسم را به‌جای مدرنیست به‌کاربرده‌اند و یا بالعکس. «ایسم» ism پس از کلماتی هم‌چون «مدرن» یا «پُست‌مدرن» بیانگر «مکتب» و شیوه‌ای در اندیشه یا هنر است و «ایست» ist پس از این واژه‌ها صفتِ کسی یا گروهی است که به آن مکتبِ فکری یا هنری باورمند است و در آن شیوه ایده یا اثر می‌آفریند. باید گفت: «پُست‌مدرنیسم»، شیوه‌ای است که ... و یا «نقاشِ پُست‌مدرنیست»، کسی است که ... و یا «نقاشیِ پُست‌مدرنیستی»، سبکی است که ... .

آخرین‌بار در کتابی که ازقضا دربابِ نویسندگی و راز و رمزهای آن است* با این لغزشِ پرکاربرد مواجه‌شدم؛ این اشتباه از همان مدخلِ بحث آغاز می‌شود:

«مدرنیست و پُست‌مدرنیست»:

حال‌آن‌که مرادِ نویسنده «مدرنیسم و پُست‌مدرنیسم» بوده‌!
و نمونه‌های دیگر:

_ «عن‌قریب [ ... ] شیرِ گاوها سفید نخواهدبود؛ شاید آسمان هم دیگر آبی نباشد؛ و واقعاً زن‌ها دیگر نخواهندزایید [ ... ] همهٔ این‌ها «پُست‌مدرنیست» است».

_ «به‌خودیِ‌خود پُست‌مدرنیست چیزِ غریبی نیست؛ سنت یعنی «گذشته» و «پُست‌مدرنیست» یعنی «تغییرِ در گذشته ...».

_ «در نقاشی، سبکِ کوبیسم را خلق‌می‌‌کنیم در داستان، رئالیستِ جادویی ...».

_ «به‌هرحال پُست‌مدرنیست، «نظم در بی‌نظمی» است».

البته گاه این اصطلاحات در متن درست نیز به‌کاررفته‌، ازجمله:

«بی‌نظمیِ موجود در هنرِ مدرنیستی، ظاهری از بی‌نظمی است؛ خودِ بی‌نظمی نیست».

* نویسندگی: معماریِ اندیشه و احساس، یدالله نقدی، اصفهان، نشرِ دارخوین، ۱۳۹۳، صص۲_۱۴۰.

@azgozashtevaaknoon


«نکته‌ای در فهمِ ادبِ کهن» ( از نگاهِ نیما)*

امروزه مطالعاتِ نظریِ ادبیات، به‌خصوص نحله‌های مخاطب‌محور و هرمنوتیک، این مسأله را به اثبات رسانیده که آثارِ برجستهٔ هنری در ادوارِ مختلف، متناسب ‌با وضعیتِ فرهنگی و ذهنیتِ مخاطب بازآفریده می‌شود. این همان مسأله‌ای است که نظامی در اسکندرنامه از آن به اصلِ «کهن گشتن و هم‌چنان تازگیِ» شعر یادمی‌کند. بی‌گمان آن‌چه امروز مخاطب از شعرِ حافظ درمی‌یابد همان چیزی نیست که یک ایرانی در عصرِ حافظ یا قرونِ دهم و یازدهم درمی‌یافته‌است. و این تفاوت در روزگارِ ما بسیار پررنگ‌تر نیز شده‌است؛ چراکه، تمامیِ دانش‌ها و معرفت‌هایی که در طولِ این چند قرن _ به‌ویژه از عهدِ مشروطه به این‌سو _ بر انبانِ درک و دریافتِ مخاطبِ شعرِ حافظ افزوده‌شده، در فرآیندِ التذاذ و خوانشِ او تأثیر می‌گذاشته‌است. به‌خصوص می‌توان به خیلِ تفسیرهای فلسفی، روان‌شناختی و سیاسی _ اجتماعی اشاره کرد که از عرصه‌های دانش‌های نظری به حیطهٔ نقد و نظریهٔ ادبی در قرنِ بیستم راه‌یافته‌است.

بی‌گمان یکی از عللِ اساسیِ توجهِ جدی‌ترِ ایرانیان به ناصرخسرو و برترنشاندنِ بلامنازعِ حافظ بر سعدی را در قرنِ بیستم، علاوه بر ادبیت، باید در احاطهٔ گفتمانِ اجتماعی در این قرن جستجوکرد. در فاصلهٔ قرنِ پنجم تا سیزدهمِ هجری، هیچ ایرانی داستانِ «رستم و سهراب» را برپایهٔ نظریهٔ «عقدهٔ اُدیپِ» فروید نمی‌خوانده، همان‌گونه که هیچ‌گاه داستانِ «رستم و اسفندیار» را براساسِ تفسیری مبتی‌بر کشمکشِ میانِ دنیای نو و کهن (خوانشِ فلسفی یا سیاسی) نمی‌فهمیده‌است. زیرا گذشتگاه حوادثِ این‌گونه روایت‌های اساطیری را ناشی از «تقدیرِ محتوم» یا آن‌چه ارسطو «خطای [نادانستهٔ] تراژیک» hamartia خوانده، می‌دانستند.

انگیزهٔ طرحِ این مقدمهٔ نسبتاً طولانی، آگاهی از پاسخِ نیما به این پرسش است: آیا سنت‌پرستانی که خود را از مجهّز‌شدن به هرگونه نگرشِ نوینی محروم‌می‌کنند، شایستگیِ آن را دارند که دربارهٔ کیفیّتِ آثارِ کهن اظهارِ‌نظرکنند؟ نیما همان‌گونه که معتقد است «کسی که قدیم را خوب بفهمد، جدید را حتماً می‌فهمد یا متمایل است که بفهمد»، برآن است که کهنه‌پرستان نه‌تنها حقّ اظهارِنظر دربابِ شعرِ امروز را ندارند، بلکه شایستگیِ ارزیابیِ درست و دقیقِ آثارِ کهن را نیز ندارند:

«قطعی بدانید در آن رشته [ادبِ گذشته] هم که از آن جانبداری‌می‌کند، توفیقی که لازم است نیافته. چون خود را در زمانِ خود به‌جا‌نمی‌آوَرَد و چنان‌که شاید و باید نمی‌یابد، دیگران را هم که مالِ زمانِ خودشان بوده‌اند، به‌جانیاورده و نمی‌تواند به‌جابیاورد».

از این اشارهٔ نیما دانسته‌می‌شود که در نگاهِ او کسی صلاحیّتِ ارزیابیِ درست از شعرِ فارسی را دارد که از تمامیِ جهات و جریان‌های دیروز و امروزِ آن آگاهی‌داشته‌باشد.

* بخشی از فصلِ «از میراثِ سنت»، در کتابِ نویسنده: در تمامِ طولِ شب: بررسیِ آراء نیما یوشیج، انتشاراتِ مروارید، چ دوم، ۱۳۹۷، صص ۲_۱۷۱.

تمامیِ ارجاع‌ها برای آسان‌ترشدنِ خواندنِ یادداشت حذف‌شده‌است.

@azgozashtevaaknoon


از گذشته و اکنون dan repost
این کیست که هم هیبت ایمانش هست
هم کفر سر زلف پریشانش هست

از آمدنش شور قیامت برپاست
صد قونیه در گردش چشمانش هست

@azgozashtevaaknoon


«منوچهرِ آتشی و قالبِ غزل» (به‌مناسبتِ زادروزِ او)

در دورهٔ کارشناسی وقتی نخستین‌بار با شعرِ باشکوه و حماسی‌گونهٔ «اسبِ سفیدِ وحشی» مواجه‌ شدم، نامِ شاعرش برایم آشنا بود. یادم آمد در دورهٔ راهنمایی یا دبیرستان در کتابخانهٔ گردوغبارگرفتهٔ مدرسه و درمیانِ کتاب‌های سیاسی و مذهبیِ پس یا پیش از انقلاب، کتابی نظرم را جلب‌کرده‌بود با عنوانِ «مهاجران» (کتاب‌های جیبی)؛ اثری که گویا برای نوجوانان نگاشته شده‌بود و اطلاعاتِ مغتنمی دربارهٔ گونه‌های مختلفِ پرندگان و حشرات و خزندگانِ مهاجر در اختیارِ خواننده قرارمی‌داد. همین مطالب بود که موجب‌شد بعدها زندگیِ اجتماعیِ زنبورها و مورچه‌ها را در آثارِ مترلینگ دنبال‌کنم. در آن سال‌ها حیاطِ خانهٔ ما و شاخ‌و‌برگِ درختانش پُر بود از پرنده و خزنده و موجوداتِ رنگارنگ. کبوتر و گنجشک و قمری و پرستو نیز سهمی داشت در زندگی‌مان. آن کتاب را آتشی به فارسی برگردانده‌بود. هنوز چیزهایی از آن را درخاطر دارم: مهاجرتِ عجیبِ ماهیانِ آزاد و زندگیِ غریبِ گونه‌ای ماهی که مدت‌ها می‌توانست با اندکی رطوبت در خشکی ادامهٔ حیات‌دهد؛ نیز زندگیِ مورچه‌ها و نقشِ مورچه‌های جنگجو و پرستار و... . بعدها ترجمه یا ترجمه‌هایی دیگر نیز از آتشی دیدم. تاآن‌جا که به‌یاددارم برگردانِ آتشی از «مهاجران» روان و خوش‌خوان بود. شاید هم این خوش‌خوانی محصولِ سختگیری ویراستارانِ خبرهٔ شرکتِ سهامیِ کتاب‌های جیبی بوده‌باشد. به‌هرحال بعدها که با شعرِ آتشی مواجه‌شدم همان فضاهای بکر و همان حسّ زیستِ طبیعیِ کتابِ «مهاجران» را در من برانگیخت؛ شعری سرشار از غریزه و غرور؛ غریزه و غروری که البته درکنارِ وحشی و طبیعی بودن، گاه زخمی نیز بود. واکنشِ غریزیِ شاعر و خشمِ افسارگسیخته و گاه مهربانیِ بی‌دریغش نسبت به عالم و آدم؛ رهاوردی از گرمایِ گرمِ جنوب. به‌راستی که شعرِ آتشی برترین نماینده و رساترین پژواکِ حس و غریزهٔ طبیعی در شعرِ معاصر است.

سال ۱۳۸۰ یا ۱۳۸۱ به‌اتفاقِ دوستی به دفترِ مجلهٔ «کارنامه» که آن سال‌ها مرکزِ فعالی در زمینهٔ سینما و نقد و شعر و داستان بود، رفتم. به‌خاطر دارم آن روز سیدعلی صالحی و پرویزِ پرستویی و حافظِ موسوی را در دفترِ کارنامه ‌دیدم. گویا کارگاه‌هایی آموزشی در دفتر دائر بود. منوچهرِ آتشی را نیز در اتاقی یافتم. با صدایی خسته و خش‌افتاده و درحالِ سیگارکشیدن. و بهمنی به همین صدای آتشی اشاره دارد جایی که می‌گوید:

گرفته‌است صدایت ولی رسا است هنوز
اذانِ ماست هنوز و نمازِ ماست هنوز

با مهر سلامم را پاسخ‌داد. از غزل و پایان یافتن یا نیافتنِ روزگارش (که آن سال‌ها سخت دغدغه‌اش را داشتم) سخن به‌میان‌‌آمد. آتشی هنوز غزل سرودن را می‌پسندید. گفتم در جزوهٔ «شعرِ دیگر» (که دههٔ چهل منتشرمی‌شد) غزلی از شما خواندم و شگفت‌زده شدم از غزل سرودنِ شما:
دلم نمی‌تپد از شوقِ آشیانه‌زدن
غریب‌وار خوشا پر به هر کرانه زدن
به‌ آبیاریِ باغِ دگر بکوش ای ابر
که نخلِ مرده ندارد سرِ جوانه زدن
هزار تیر یکی کارگر نشد از مرگ
شکسته‌ باد کمانش از این نشانه‌زدن

هم‌چنان که داد از سیگار می‌ستاند، ادامهٔ آن غزل را خواند و گفت شگفت‌زده‌تر خواهی‌شد اگر بدانی به‌زودی دفتری نسبتاً مفصّل از غزل‌هایم منتشرخواهدشد! (شاید هم گفته‌بود: «اخیراً منتشرشد»)
گفتم البته در یکی از شماره‌های «کِلک» هم غزلی از شما خواندم و بیتی از آن را به‌یاددارم:
به‌رغمِ یاوه‌گو من لالِ لال ام
به‌رغمِ مدّعی بی‌ادعایم

از نیما نیز سخن به‌میان‌آمد و می‌گفت درباره‌اش حرف‌هایی دارم که روزی باید مکتوب شود. در پایان به خواهشِ من یکی از غزل‌هایش را خواند که بعدها آن رادر مجموعهٔ «بارانِ برگِ ذوق» (به‌کوششِ عبدالمجیدِ زنگویی، مرکزِ نشر و تحقیقاتِ قلمِ آشنا، ۱۳۸۰) یافتم. دفتری که از اغلبِ نمونه‌هایش، بوی غزلِ سعدی و حافظ و صائب و بیدل به‌مشام‌می‌رسد. و او خود در مقدمه به این نکته اشاره‌ای کرده و گفته که غزل را در همان شکل و شمایل کهن و کلاسیکش می‌پسندد. و در پایان، آن غزل، که ازقضا زبان و بیانی امروزین و تازه دارد:

هوای گلِ ماه دارد دلم
چه سودای بی‌گاه دارد دلم
دلی خون‌فشانِ لبِ لعلِ یار
سری سنگِ درگاه دارد دلم
ز گنجِ تو ای حاصلِ رنجِ من
چه در کف به‌جز آه دارد دلم
از آن خرمنِ گل در آن پیرهن
چه غیر از پرِ کاه دارد دلم
کنارِ تو بی‌بهره از وصلِ تو
عطش بر سرِ چاه دارد دلم
گدایی و چندان هوس، ابلهی است
سرِ وصلِ آن شاه دارد دلم
ندارم به آغوشِ او راه لیک
به رویای او راه دارد دلم
( بارانِ برگِ ذوق، ص۴۷).

@azgozashtevaaknoon


«پاییز»

با روزهای روبه‌زوالش
پاییز را
من پیش‌ازین نیز
بسیار دیده‌ام

در این غروب
سنگِ کدام خاطره اما
دریاچهٔ درونِ مرا
این‌گونه
حلقه‌حلقه
در موج افکنده‌است؟!

@azgozashtevaaknoon




«دردسرهای تشابهِ اسمی»

تشابه میانِ نامِ بزرگان، از قدیم‌الأیام دردسرساز بوده‌است. برخی از اشعارِ منصورِ حافظ را به شمس‌الدین محمد حافظِ مشهور نسبت‌داده‌اند؛ برخی از اشعارِ احمدِ رومی به کیسهٔ مولانای بلخیِ ثُمّ‌الرّومی رفت؛ سعادت‌‌نامهٔ ناصرالدین خسروِ اصفهانی را از آثارِ ناصرخسروِ قبادیانی دانسته‌اند؛ چندین ثعالبی و محمدبنِ‌جریرِ طبری نیز وجودداشتند؛ نیز احتمالِ وجودِ دو اسدی طوسی (اسدیِ پدر و اسدیِ پسر که یکی گرشاسب‌نامه را سروده و دیگری لغتِ فرس را تألیف‌کرده و استاد فتح‌الله مجتبایی مقاله‌ای مفصل در این‌باب نگاشتند) نیز از این زمره است؛ و احتمالِ وجودِ خیام درکنارِ شخصِ دیگری به نامِ خیامی نیز بحثی است درازدامن و هم‌چنان ناتمام. براساسِ حکایتی از چهارمقالهٔ نظامیِ عروضی نیز می‌دانیم که در قرنِ ششم چندین نظامیِ مشهور یا نسبتاً مشهور وجودداشتند.

کثرتِ تشابه میانِ اعلامِ جغرافیایی نیز یکی از نویسندگانِ بزرگِ گذشته را بر آن داشته تا در اثری باعنوانِ المشترکُ وَضعاً و المفترقُ صَقعاً (اثرِ یاقوتِ حموی. ۷_۶ ق) اماکنِ هم‌نام را معرفی‌کند. نمونه را، در این اثر دستجرد نامِ ده ناحیه است. هم‌چنین برپایهٔ این اثر می‌دانیم که دو آمل (دیگری در کنارهٔ جیحون)، دو طالقان (دیگری در میانِ مروالرود و بلخ) و دو فیروزکوه (دیگری در میانِ هرات و غزنه) وجود داشت.

چند سالِ پیش اثری دربارهٔ شعر استاد شفیعیِ کدکنی منتشر شد باعنوانِ «مردی است می‌سَراید». و نامِ مولف عزت‌الله فولادوند بود! کدام آدمِ آشنا یا نسبتاًآشنای با فرهنگ و اندیشهٔ ایرانی است که نامِ استاد عزت‌الله فولادوند را نشنیده‌باشد؟ اما عزت‌الله فولادوند جز نامِ مترجمِ مشهورِ آثارِ فلسفی، نامِ شاعری است که چندین دفتر شعر نیز منتشرکرده‌است. و کتابِ «مردی است می‌سراید» نیز از آثارِ اوست. و تقریباً شکی ندارم یکی از عللی که این اثر در کوتاه‌مدت به چاپِ دوم رسید همین تشابهِ اسمی بوده‌است. روزی خود در یکی از کتابفروشی‌ها شاهد ‌بودم که جوانی از فروشنده کتابِ «استاد فولادوند!» را دربارهٔ شعرِ «دکتر شفیعی» درخواست‌کرد! از شما چه پنهان وقتی مسأله را برایش توضیح‌دادم، دیدم فروشنده که از این حسنِ‌اتفاقِ تشابهِ اسمی چندان بدش نیز نیامده‌بود، از این توضیح‌دادنِ من خیلی خوشش نیامده! و شگفت‌تر آن‌که مجلهٔ وزینِ «مهرنامه» (سالِ سوم، شمارهٔ ۲۶، آبانِ ۱۳۹۱، ص۲۷۲) ذیلِ «کتاب‌شناسیِ عزت‌الله فولادوند» (مترجمِ نامدارِ متونِ فلسفی) نامِ دو مجموعه‌شعر از همان شاعر را نیز فهرست کرده‌است:
«رویای سبزِ بهاران»، پاژنگ، ۱۳۶۹
«ای میهنِ عزیزِ من ایران»، کرج، فولادوند، ۱۳۹۰

سال‌ها قبل، در روزنامهٔ همشهری (دوشنبه، ۲۱ اردیبهشتِ ۱۳۸۳) این خبر را کنارِ تصویری از زنده‌یاد استاد «احمدِ منزوی»، نسخه‌شناس و فهرست‌نگار نامدار خواندم:
«منزوی، در انزوای خود فرو رفت».
اما توضیحاتِ پای عنوان و تصویر حکایت از درگذشتِ زنده‌یاد استاد حسینِ منزوی (غزل‌سرای مشهور) داشت.

تجربه‌ای شخصی نیز از این مسأله دارم: سال ۱۳۷۵ وقتی نتیجهٔ آزمونِ ارشد اعلام‌شد، دیدم یکی از دوستان تبریک‌گویان خواستارِ شیرینی است؛ و من شگفت‌زده؛ چراکه بدونِ هیچ آمادگی و صرفاً برای محک‌زدنِ خودم بود که در آزمون شرکت‌کرده‌بودم. اما آن دوست اصرار داشت که «احمدرضا بهرام‌پورِ» رشتهٔ ادبیات فارسی چه کسی می‌تواندباشد جز تو؟! و حق نیز با او بود. اما بعد که پرس‌و‌جوکردم دیدم نامِ کاملِ هم‌نامم «احمدرضا بهرام‌پور آشتیانی» بوده‌است!

@azgozashtevaaknoon


از گذشته و اکنون dan repost
«سیاوشانه» ( پیش‌کش به استاد شجریان)


تو زنده بودن ما را، دلا! بهانه‌ترینی
بخوان ترانهٔ ماندن، که عاشقانه‌ترینی

در این زمانه که‌ دیگر، فسرد روح تغزّل
خوش است زمزمه‌هایت که سرخوشانه‌ترینی

بخوان که یک‌سره اوجی، بخوان که یک‌سره شوری
چو شعرِ حافظِ رندی قلندرانه‌ترینی

چو موجِ سرکشِ دریا ست جذر و مدّ صدایت
بزن به ساحلِ روحم که بی‌کرانه‌ترینی

به‌رغمِ «آتشِ تهمت» هنوز همچو همیشه
عزیزِ کشورِ خویشی «سیاوشانه‌»‌ترینی

@azgozashtevaaknoon

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

227

obunachilar
Kanal statistikasi