«شوخی با ابیاتِ حافظ»
«مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار»
ای که چشمِ سیهت مرکزِ کارآموزی است!
«کس نیست که افتادهٔ آن زلفِ دوتا نیست»
زلفِ تو به یک ترم کسی پاس نکردهاست!
«گفتگو آیینِ درویشی نبود»
مسلکِ درویش استبدادی است!
«بانگِ گاوی چه صَدا باز دهد، عشوه مخور»
نوبتی تجربه کن، بانگِ خران هم بشنو!
«ز آستینِ طبیبان هزار خون بچکد»
چو نیک درنگری هر طبیب جلادی است!
«اعتمادی نیست بر کارِ جهان»
گاه بر کارِ جهانبان نیز هم!
«گفت آن یار کزو گشت سرِ دار بلند»
جرمش این بود: چکِ بیمحل امضامیکرد!
«سلطانِ جهان گنجِ غمِ عشق به ما داد»
گنجینهٔ او کاش که تشبیه نمیداشت!
«زهدِ رندانِ نوآموخته راهی به دهی است»
حاصلِ مصرع: رندانِ کهن گمراه اند!
«گر سنگ ازین حدیث بنالد عجبمدار»
«جانبخشی» از لوازمِ معهودِ شاعری است!
«این شرحِ بینهایت کز زلفِ یار گفتند»
بیهوده هست همچون شرحِ کلامِ حافظ!
«صرف شد عمرِ گرانمایه به معشوقه و می»
خوب شد، زندگیام عاطل و باطل نگذشت!
بوسهاش تا که شفا داد مرا دانستم
«دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد»
«شهری است پر کرشمهٔ خوبان ز شش جهت»
تجویزِ شرع حیف که بیش از چهار نیست!
«من از جان بندهٔ سلطان اویس ام»
اگرچه او خدا را نیست بنده!
«ای دلِ ریشِ مرا با لبِ تو حقّ نمک»
باز امروز چی تو کلّهٔ خود داری کلک؟!
«سمند دولت اگرچند سرکشیده رود»
به نیشترمزی از این پیاده یاد آرید!
«دلا معاش چنان کن، که گر بلغزد پای»
حسابِ بانکیِ پُر دستِ خالیات گیرد!
«میانِ عاشق و معشوق فرق بسیار است»
چو یار غوره بگیرد شما هوارکشید!
«محتسب شیخ شد و فسقِ خود از یاد ببرد»
هنرِ شیخِ خرف گشته همین نسیان است!
@azgozashtevaaknoon