سالی مک فراید عزیزم سلام، امیدوارم حالت دلت خوب خوب باشد.
این دومین نامهای است که برای تو مینویسم،
اکنون هویت تو فاش شده است مانند باب اسفنجی سر همان نامهای اول هویتتان فاش شد.
اما بگذارید هویت هوژین همینگونه مخفی باقی بماند. اگر ادمهای اطرافم کمی در معنیاش تامل کنند میتوانند به راحتی هویت او را هم پیدا کنند. پس خودم نمیگویم چون شاید در ایندهای نزدیک نامهای برای اوهم بنویسم.
از همان نامههای که من با دل مینوشتم و کسی برایش مهم نبود و بیجواب ماند.
من عاشق اینم که جواب نامههایم را بدهند.
و هرگاه جواب یا واکنشی را دریافت میکنم از ته دل خوشحال میشوم و دلم لواشکی میخندد.
اما فکر کنم احساسات من همان کاغذ باطلهای باشد که خودم میگویم و برای بقیه اهمیتی ندارد.
پس دیگر منتظر نمیمانم کسی با نامه جواب من را بدهد.
اما همچنان برایتان نامه مینویسم و مینویسم.
حتی دیگر برایم مهم نیست که مخاطب من میخواند یا نه
مهم این است که من گفتهام، حتی به یک کاغذ...
از اصل قضیه دور نشویم دوست دیوانهی من!
میدانی که ادمها میروند...
آنها هر روزی باشند اینجا را ترک خواهد کرد و به مکانی دیگر سفر میکنند. شاید به قول پسر چوپان در زمین و هوا معلق بمانند و از چیزی به چیز دیگری تبدیل شوند.
اما این رفتن سخت است، سختتر از هر چیزی،،، چون انها میروند بدون اینکه امیدی به بازگشتشان باقی بماند... مرگ پایان همه چیز نیست. اما پایان یک زندگیست، زندگی بدون بازگشت...
گاهی اوقات ما نمیتوانیم باور کنیم که ان فرد دیگر در بین ما نیست. ولی حقیقت همیشه تلخ است. اما شاید هم چون ما به بودنش عادت کردهایم نبودنش در عرض چند روز غیر ممکن است.
برای شکرخانوم بحث چهل و خوردهای سال زندگی مشترک در میان است. یعنی انها چقدر حق بر پدر و مادرشان دارند انقدر حق به همدیگر دارند. چهارده سال کنار پدر و مادرش بود و ماباقی کنار همدیگر بزرگ شدند. پس وابستهاند به وجود یکدیگر اما وجودی که میرود...
حال این روزهای همهی ما خراب است، من گریهی داییام را ندیده بودم که ان را دیدم.
دایی بزرگم پشتش شکست. امید خالهام میرود و به قول نیلو او هفت طایفه بود :)
اما دیگر چه باید کنیم؟! کاری از دست ما ساخته نیست...
میدانی سالی دیشب خواب دیدم.
او به خوابم امده بود، هنوز نرفته است اما میخواهد با همهی ما وداع کند.
همین لباس ابی اسمانی بیماریاش در تنش بود. همینگونه نحیف بود و نمیتوانست راه برود.
اما مردی امد و دستش را گرفت و گفت:« بیا برویم.» پدربزرگم با خنده جواب داد._ وقتش است؟
_آری باید برویم.
من روبرویش نشسته بودم. کسی نبود، فقط من بودم و او و ان مردی که نمیدانم از کجا پیدایش شد.
مرد لباس مرتبی تنش بود، دستش را زیر شانه پدربزرگم گرفت و کمک کرد که او را بلند کند.
بلند شد و باهم ارام ارام رفتند. هر قدمی که بر میداشت چاق تر و قبراق تر میشد.
قدم اخر دیگر خبری از لباس بیماریاش نبود و بهجای ان یک دست لباس محلی زیبا پوشیده بود. موهایش را اراسته و سبیلش را مرتب کرده بود.
قدم اخر نگاهی به من کرد، لبخندی زد و در نوری محو شد.
خواب زیبایی بود. من نمیتوانستم کاری کنم و همینگونه مات و مبهوت به او خیره شده بودم.
برگشت و لبخندی به من زد و رفت...
خدا یار و پناهش باشد.
سالی جانم او میرود دیگر...
اکنون اشکهایم اجازه ادامه دادن به من نمیدهند.
پس من هم بروم...
خدا مواظب خوبیهایت و تو پاسخگوی بدیهایت :)))
دوست دار تو جودی ابت
این دومین نامهای است که برای تو مینویسم،
اکنون هویت تو فاش شده است مانند باب اسفنجی سر همان نامهای اول هویتتان فاش شد.
اما بگذارید هویت هوژین همینگونه مخفی باقی بماند. اگر ادمهای اطرافم کمی در معنیاش تامل کنند میتوانند به راحتی هویت او را هم پیدا کنند. پس خودم نمیگویم چون شاید در ایندهای نزدیک نامهای برای اوهم بنویسم.
از همان نامههای که من با دل مینوشتم و کسی برایش مهم نبود و بیجواب ماند.
من عاشق اینم که جواب نامههایم را بدهند.
و هرگاه جواب یا واکنشی را دریافت میکنم از ته دل خوشحال میشوم و دلم لواشکی میخندد.
اما فکر کنم احساسات من همان کاغذ باطلهای باشد که خودم میگویم و برای بقیه اهمیتی ندارد.
پس دیگر منتظر نمیمانم کسی با نامه جواب من را بدهد.
اما همچنان برایتان نامه مینویسم و مینویسم.
حتی دیگر برایم مهم نیست که مخاطب من میخواند یا نه
مهم این است که من گفتهام، حتی به یک کاغذ...
از اصل قضیه دور نشویم دوست دیوانهی من!
میدانی که ادمها میروند...
آنها هر روزی باشند اینجا را ترک خواهد کرد و به مکانی دیگر سفر میکنند. شاید به قول پسر چوپان در زمین و هوا معلق بمانند و از چیزی به چیز دیگری تبدیل شوند.
اما این رفتن سخت است، سختتر از هر چیزی،،، چون انها میروند بدون اینکه امیدی به بازگشتشان باقی بماند... مرگ پایان همه چیز نیست. اما پایان یک زندگیست، زندگی بدون بازگشت...
گاهی اوقات ما نمیتوانیم باور کنیم که ان فرد دیگر در بین ما نیست. ولی حقیقت همیشه تلخ است. اما شاید هم چون ما به بودنش عادت کردهایم نبودنش در عرض چند روز غیر ممکن است.
برای شکرخانوم بحث چهل و خوردهای سال زندگی مشترک در میان است. یعنی انها چقدر حق بر پدر و مادرشان دارند انقدر حق به همدیگر دارند. چهارده سال کنار پدر و مادرش بود و ماباقی کنار همدیگر بزرگ شدند. پس وابستهاند به وجود یکدیگر اما وجودی که میرود...
حال این روزهای همهی ما خراب است، من گریهی داییام را ندیده بودم که ان را دیدم.
دایی بزرگم پشتش شکست. امید خالهام میرود و به قول نیلو او هفت طایفه بود :)
اما دیگر چه باید کنیم؟! کاری از دست ما ساخته نیست...
میدانی سالی دیشب خواب دیدم.
او به خوابم امده بود، هنوز نرفته است اما میخواهد با همهی ما وداع کند.
همین لباس ابی اسمانی بیماریاش در تنش بود. همینگونه نحیف بود و نمیتوانست راه برود.
اما مردی امد و دستش را گرفت و گفت:« بیا برویم.» پدربزرگم با خنده جواب داد._ وقتش است؟
_آری باید برویم.
من روبرویش نشسته بودم. کسی نبود، فقط من بودم و او و ان مردی که نمیدانم از کجا پیدایش شد.
مرد لباس مرتبی تنش بود، دستش را زیر شانه پدربزرگم گرفت و کمک کرد که او را بلند کند.
بلند شد و باهم ارام ارام رفتند. هر قدمی که بر میداشت چاق تر و قبراق تر میشد.
قدم اخر دیگر خبری از لباس بیماریاش نبود و بهجای ان یک دست لباس محلی زیبا پوشیده بود. موهایش را اراسته و سبیلش را مرتب کرده بود.
قدم اخر نگاهی به من کرد، لبخندی زد و در نوری محو شد.
خواب زیبایی بود. من نمیتوانستم کاری کنم و همینگونه مات و مبهوت به او خیره شده بودم.
برگشت و لبخندی به من زد و رفت...
خدا یار و پناهش باشد.
سالی جانم او میرود دیگر...
اکنون اشکهایم اجازه ادامه دادن به من نمیدهند.
پس من هم بروم...
خدا مواظب خوبیهایت و تو پاسخگوی بدیهایت :)))
دوست دار تو جودی ابت