#part63
#قسمت63
همون لحظه صدای در اومد و بعدش صدای دختره کیمیا که گفت:
_قهوه تون رو آوردم.
چیزی نگفتم که بعد از چند دقیقه در رو باز کرد و با یه سینی قهوه و کیک ، وارد اتاق شد.
قیافه درهم و اخموش نشون میداد که حرف آخرم رو شنیده.
لبخندی بهش زدم که اخمش عمیق تر شد و صورتش رو برگردوند و من، چقدر توی دلم به حرص خوردنش،خندیدم که همون لحظه، صدای امیر توی گوشی پیچید:
_صدای کیه؟بصبر الان میام،باید برنامه آخر هفته رو هم بچینیم ببینیم کیا هستن.
منم با بدجنسی،همونطور که نگاهم بین کیمیا و سینی توی دستش،در رفت و آمد بود،خنده ای کردم و گفتم:
_اوکی،منم خانومم اومد،میبینمت،فعلن.
و گوشی رو قطع کردم.
کیمیا که تا حالا با قیافه کج و کوله نگاهم میکرد ،بااین حرفم دهنش از تعجب باز مونده بود و همینطور خیره نگاهم میکرد.
گوشی رو روی میز گذاشتم،ولی اون هنوز همونطور خشک سرجاش ایستاده بود،لبم رو بین دندونم گرفتم و از این بُهتش استفاده کردم و گفتم:
_خیلی شیکه،مگه نه؟!
سرش رو کج کرد و با من و من گفت:
_چ..ی شیکه؟!
از حرفی که میخاستم بهش بگم خنده ای توی دلم کردم و بدون مکث گفتم:
_اینکه الان تو ذهنت تصور کردی خانوم منی.
و پشت بند حرفم،لبخند دندون نمایی زدم.
یکی،دو دقیقه همینطوری نگاهم کرد و همین که منظور حرفم رو گرفت،به سمت میزم اومد و سینی قهوه رو، محکم روی میز کوبید،که باعث شد نیمی از قهوه داخل فنجون ،توی سینی سرازیر بشه و با خشم ،"برو بابایی"گفت و سریع به سمت در رفت و از اتاق خارج شد و در رو،محکم به هم کوبید.
@badazanshb
#قسمت63
همون لحظه صدای در اومد و بعدش صدای دختره کیمیا که گفت:
_قهوه تون رو آوردم.
چیزی نگفتم که بعد از چند دقیقه در رو باز کرد و با یه سینی قهوه و کیک ، وارد اتاق شد.
قیافه درهم و اخموش نشون میداد که حرف آخرم رو شنیده.
لبخندی بهش زدم که اخمش عمیق تر شد و صورتش رو برگردوند و من، چقدر توی دلم به حرص خوردنش،خندیدم که همون لحظه، صدای امیر توی گوشی پیچید:
_صدای کیه؟بصبر الان میام،باید برنامه آخر هفته رو هم بچینیم ببینیم کیا هستن.
منم با بدجنسی،همونطور که نگاهم بین کیمیا و سینی توی دستش،در رفت و آمد بود،خنده ای کردم و گفتم:
_اوکی،منم خانومم اومد،میبینمت،فعلن.
و گوشی رو قطع کردم.
کیمیا که تا حالا با قیافه کج و کوله نگاهم میکرد ،بااین حرفم دهنش از تعجب باز مونده بود و همینطور خیره نگاهم میکرد.
گوشی رو روی میز گذاشتم،ولی اون هنوز همونطور خشک سرجاش ایستاده بود،لبم رو بین دندونم گرفتم و از این بُهتش استفاده کردم و گفتم:
_خیلی شیکه،مگه نه؟!
سرش رو کج کرد و با من و من گفت:
_چ..ی شیکه؟!
از حرفی که میخاستم بهش بگم خنده ای توی دلم کردم و بدون مکث گفتم:
_اینکه الان تو ذهنت تصور کردی خانوم منی.
و پشت بند حرفم،لبخند دندون نمایی زدم.
یکی،دو دقیقه همینطوری نگاهم کرد و همین که منظور حرفم رو گرفت،به سمت میزم اومد و سینی قهوه رو، محکم روی میز کوبید،که باعث شد نیمی از قهوه داخل فنجون ،توی سینی سرازیر بشه و با خشم ،"برو بابایی"گفت و سریع به سمت در رفت و از اتاق خارج شد و در رو،محکم به هم کوبید.
@badazanshb