#part64
#قسمت64
ازاینکه سر به سرش میزاشتم،خیلی لذت میبردم جوری که خودمم تعجب میکردم.
چون من رابطه خیلی خوبی با دخترها نداشتم و تنها افرادی که باهاشون خوب بودم،فقط سارا و مادرم بوده .
این دختره اولین دختری بود که باهاش این همه برخورد داشتم و جالب اینجاست که خودمم دوست دارم سر به سرش بزارم.
روی صندلی نشستم و فنجون قهوه ای رو که نصفه شده بود،به لبم نزدیک کردم و همراه با کیک شکلاتی خوشمزه ای که کنارش بود،خوردم.
فنجون خالی شده رو توی سینی گزاشتم و به صندلی تکیه زدم و چشمام رو،روی هم گذاشتم که یکدفعه امیر،بدون در زدن وارد اتاق شد و همینطور با نگاهش،دور تا دور اتاق رو از زیر نظر گذروند و مثل اینکه چیزی که میخواست رو ندید، که با تعجب گفت:
_کوش؟!کجاست؟!
ابروهامو بالا انداختم و با قیافه پوکر فیس گفتم:
_کی کجاست؟!
سرش رو تکون داد و گفت:
_زنت دیگه،همون که گفتی خانومته،خودم صداشو شنیدم.
دیوونه ای بهش گفتم که دوباره گفت:
_خدایی صدا یه دختر اومد،من که بچه نیستم گولم بزنی،میگی کیه یا نه؟!
تک خنده ای کردم و گفتم:
_بابا منشی شرکت بود ، آخه من زنم کجا بود تو این وضعیت.
چپ چپ نگام کرد و در حالی که هنوز اطمینان نداشت ،مشکوکانه گفت:
_مطمئنی دیگه؟؟
سرم رو بالا و پایین بردم و با همون لبخند،"اوهومی" گفتم.
جلوی در ایستاد و با یه دستش،در رو نگه داشت و گفت:
والا از تو هیچی بعید نیست،حالا بیخیال،پاشو بیا اتاق سامی .
و خودش جلوتر از من ،به راه افتاد.
@badazanshb
#قسمت64
ازاینکه سر به سرش میزاشتم،خیلی لذت میبردم جوری که خودمم تعجب میکردم.
چون من رابطه خیلی خوبی با دخترها نداشتم و تنها افرادی که باهاشون خوب بودم،فقط سارا و مادرم بوده .
این دختره اولین دختری بود که باهاش این همه برخورد داشتم و جالب اینجاست که خودمم دوست دارم سر به سرش بزارم.
روی صندلی نشستم و فنجون قهوه ای رو که نصفه شده بود،به لبم نزدیک کردم و همراه با کیک شکلاتی خوشمزه ای که کنارش بود،خوردم.
فنجون خالی شده رو توی سینی گزاشتم و به صندلی تکیه زدم و چشمام رو،روی هم گذاشتم که یکدفعه امیر،بدون در زدن وارد اتاق شد و همینطور با نگاهش،دور تا دور اتاق رو از زیر نظر گذروند و مثل اینکه چیزی که میخواست رو ندید، که با تعجب گفت:
_کوش؟!کجاست؟!
ابروهامو بالا انداختم و با قیافه پوکر فیس گفتم:
_کی کجاست؟!
سرش رو تکون داد و گفت:
_زنت دیگه،همون که گفتی خانومته،خودم صداشو شنیدم.
دیوونه ای بهش گفتم که دوباره گفت:
_خدایی صدا یه دختر اومد،من که بچه نیستم گولم بزنی،میگی کیه یا نه؟!
تک خنده ای کردم و گفتم:
_بابا منشی شرکت بود ، آخه من زنم کجا بود تو این وضعیت.
چپ چپ نگام کرد و در حالی که هنوز اطمینان نداشت ،مشکوکانه گفت:
_مطمئنی دیگه؟؟
سرم رو بالا و پایین بردم و با همون لبخند،"اوهومی" گفتم.
جلوی در ایستاد و با یه دستش،در رو نگه داشت و گفت:
والا از تو هیچی بعید نیست،حالا بیخیال،پاشو بیا اتاق سامی .
و خودش جلوتر از من ،به راه افتاد.
@badazanshb