#part69
#قسمت69
با ذوقی،که نمیدونم از کجا نشات گرفته،از جام بلند میشم و به سمت کمدم میرم و کوله پشتی مشکی رنگم رو که، از خیلی وقت پیش داشتم و یه جورایی،داره فسیل میشه بر میدارم و یکم وارثیش میکنم.
اونقدری هست که کهنگیش،به چشم نیاد.
با خنده،مانتوی آبی کوتاهم رو که با دومین حقوقم خریدم،تا میکنم و توی کیف جا میدم،همینطور شلوار و دوتا شالی رو که دارم با چندتا لباس دیگه.
کیفم رو پر میکنم و زیپش رو میبندم و کنار میگزارم و بلند میشم تا وسایل بهداشتی رو هم،جمع میکنم و داخل کیف،جا میدم.
چشمامو روی هم فشار میدم و به کیفی که قراره فردا،همراه من تو این مسافرتِ زیادی خوب باشه نگاه میکنم.
حالا خوبه اول میخواستم نرم و حالا،زودتر از همه وسایلم رو جمع کردم و آمادم.
از فکری که میکنم خندم میگیره.
تند تند،باقی وسایل رو هم،باهر بدبختی بود،توی کیف جا میدم و تصمیم میگیرم که بخابم و فردا،توی شرکت موافقتم رو به میترا بگم.
خودم رو،روی تخت پرت میکنم و با رویاهای تازه ای که توی ذهنم تشکیل میشه،به خواب میرم.
صبح،قبل از اینکه آلارم گوشی زنگ بخوره،از خواب بیدار میشم و با چشمای نیمه باز،به صفحه گوشی نگاه میکنم،که ساعت 6:30 رو نشون میده.نیم ساعتی رو،زودتر از تایم هرروز،بیدار شدم .
از روی تخت بلند میشم و یک راست،به سمت سرویس گوشه حال میرم و بعد از انجام کارم ،بیرون میام و به سمت آشپزخونه،پا تند میکنم.
امروز رو،برعکس روزهای دیگه،نون و پنیر رو از توی یخچال در میارم و روی میز میچینم و آب رو میزارم جوش بیاد تا برای خودم،کافی میکس خوشمزه ای درست کنم.
همونطور ایستاده،لقمه ی بزرگی میگیرم و همشو کامل،توی دهنم هل میدم و با کلی سختی،بالاخره قورتش میدم.
@badazanshb
#قسمت69
با ذوقی،که نمیدونم از کجا نشات گرفته،از جام بلند میشم و به سمت کمدم میرم و کوله پشتی مشکی رنگم رو که، از خیلی وقت پیش داشتم و یه جورایی،داره فسیل میشه بر میدارم و یکم وارثیش میکنم.
اونقدری هست که کهنگیش،به چشم نیاد.
با خنده،مانتوی آبی کوتاهم رو که با دومین حقوقم خریدم،تا میکنم و توی کیف جا میدم،همینطور شلوار و دوتا شالی رو که دارم با چندتا لباس دیگه.
کیفم رو پر میکنم و زیپش رو میبندم و کنار میگزارم و بلند میشم تا وسایل بهداشتی رو هم،جمع میکنم و داخل کیف،جا میدم.
چشمامو روی هم فشار میدم و به کیفی که قراره فردا،همراه من تو این مسافرتِ زیادی خوب باشه نگاه میکنم.
حالا خوبه اول میخواستم نرم و حالا،زودتر از همه وسایلم رو جمع کردم و آمادم.
از فکری که میکنم خندم میگیره.
تند تند،باقی وسایل رو هم،باهر بدبختی بود،توی کیف جا میدم و تصمیم میگیرم که بخابم و فردا،توی شرکت موافقتم رو به میترا بگم.
خودم رو،روی تخت پرت میکنم و با رویاهای تازه ای که توی ذهنم تشکیل میشه،به خواب میرم.
صبح،قبل از اینکه آلارم گوشی زنگ بخوره،از خواب بیدار میشم و با چشمای نیمه باز،به صفحه گوشی نگاه میکنم،که ساعت 6:30 رو نشون میده.نیم ساعتی رو،زودتر از تایم هرروز،بیدار شدم .
از روی تخت بلند میشم و یک راست،به سمت سرویس گوشه حال میرم و بعد از انجام کارم ،بیرون میام و به سمت آشپزخونه،پا تند میکنم.
امروز رو،برعکس روزهای دیگه،نون و پنیر رو از توی یخچال در میارم و روی میز میچینم و آب رو میزارم جوش بیاد تا برای خودم،کافی میکس خوشمزه ای درست کنم.
همونطور ایستاده،لقمه ی بزرگی میگیرم و همشو کامل،توی دهنم هل میدم و با کلی سختی،بالاخره قورتش میدم.
@badazanshb