#part70
#قسمت70
پودر کافی میکس رو،توی ماگِ قرمز خوشگلی که هفته قبل که با میترا به بازار رفته بودیم خریدم،میریزم و بسته شکر رو،از کابینت بالای سرم پایین میارم و به مقدار کافی،توی ماگ میریزم و آب جوش رو،روش میریزم و حسابی هَم میزنم.
ماگ رو به لبم نزدیک میکنم و بعد از کلی فوت کردن،قلوپ قلوپ میخورم و از طعم خوشمزش،انرژی میگیرم.
سریع توی اتاق میرم و لباس هامو تنم میکنم و جلوی آیینه،رژ لب صورتی رنگم رو ، روی لبم میکشم و بدون هیچ چیز اضافه دیگه ای،از خونه بیرون میزنم.
طبق معمول،زودتر از بقیه به شرکت میرسم و کار روزانم رو،شروع میکنم.
کم کم کارمندای شرکت هم میان و هر کدوم،مشغول کار هاشون میشن.
حدودا تا ساعت 10:30 توی آشپزخونه میمونم و بعد برای پذیرایی ، بیرون میام.
بعد از پذیرایی از تک تک کارمندا و همچنین آقای اکبری،بدون اینکه اون پسره رو حساب کنم، دوتا چای تازه دم هم،همراه با نقل های زعفرونی و پسته ای،توی سینی میچینم و به اتاق میترا میرم تا خبر اومدنم به این مسافرت رو ،بهش بدم.
وارد اتاق میشم که سرش رو بالا میگیره و با خنده بهم نگاه میکنه.
خم میشم و چای ها رو ، روی میزش میزارم و سر جام می ایستم و انگشت هامو،توی هم حلقه میکنم و یکم فشار میدم که صدای تِرق ترق مهره های دستم،در میاد و چقد میتونه این صدا برای من لذت بخش باشه.
تشکری میکنه و قبل از اینکه دوباره موتورش راه بیوفته و شروع به حرف زدن کنه،خودم شروع میکنم:
_اووم،ببین میترا،من فکرامو کردم،واقعا این مسافرت....
وسط حرفم میپره و با لبای آویزون میگه:
_خیلی نامردی...
ابروهام بالا میپره و دوباره ادامه میدم:
_من واقعا...
از سر جاش بلند میشه و دست به سینه،چپ چپ نگاه میکنه و زیر لب شروع به غر زدن میکنه که دست از اذیت کردنش برمیدارم و یکدفعه ای میگم:
_میترا من میام...
یک لحظه همینطور نگام میکنه و یکدفعه با جیغ بالا میپره و از پشت میز،به سمتم میاد و بغلم میکنه و محکم فشار میده و میگه:
_خیلی خوشحالم که میای، مرسی خواهری.
تمام حرفاش رو،با ذوق و صدای بلند،ادا میکنه که یک دفعه،در اتاقش باز شد و...
@badazanshb
#قسمت70
پودر کافی میکس رو،توی ماگِ قرمز خوشگلی که هفته قبل که با میترا به بازار رفته بودیم خریدم،میریزم و بسته شکر رو،از کابینت بالای سرم پایین میارم و به مقدار کافی،توی ماگ میریزم و آب جوش رو،روش میریزم و حسابی هَم میزنم.
ماگ رو به لبم نزدیک میکنم و بعد از کلی فوت کردن،قلوپ قلوپ میخورم و از طعم خوشمزش،انرژی میگیرم.
سریع توی اتاق میرم و لباس هامو تنم میکنم و جلوی آیینه،رژ لب صورتی رنگم رو ، روی لبم میکشم و بدون هیچ چیز اضافه دیگه ای،از خونه بیرون میزنم.
طبق معمول،زودتر از بقیه به شرکت میرسم و کار روزانم رو،شروع میکنم.
کم کم کارمندای شرکت هم میان و هر کدوم،مشغول کار هاشون میشن.
حدودا تا ساعت 10:30 توی آشپزخونه میمونم و بعد برای پذیرایی ، بیرون میام.
بعد از پذیرایی از تک تک کارمندا و همچنین آقای اکبری،بدون اینکه اون پسره رو حساب کنم، دوتا چای تازه دم هم،همراه با نقل های زعفرونی و پسته ای،توی سینی میچینم و به اتاق میترا میرم تا خبر اومدنم به این مسافرت رو ،بهش بدم.
وارد اتاق میشم که سرش رو بالا میگیره و با خنده بهم نگاه میکنه.
خم میشم و چای ها رو ، روی میزش میزارم و سر جام می ایستم و انگشت هامو،توی هم حلقه میکنم و یکم فشار میدم که صدای تِرق ترق مهره های دستم،در میاد و چقد میتونه این صدا برای من لذت بخش باشه.
تشکری میکنه و قبل از اینکه دوباره موتورش راه بیوفته و شروع به حرف زدن کنه،خودم شروع میکنم:
_اووم،ببین میترا،من فکرامو کردم،واقعا این مسافرت....
وسط حرفم میپره و با لبای آویزون میگه:
_خیلی نامردی...
ابروهام بالا میپره و دوباره ادامه میدم:
_من واقعا...
از سر جاش بلند میشه و دست به سینه،چپ چپ نگاه میکنه و زیر لب شروع به غر زدن میکنه که دست از اذیت کردنش برمیدارم و یکدفعه ای میگم:
_میترا من میام...
یک لحظه همینطور نگام میکنه و یکدفعه با جیغ بالا میپره و از پشت میز،به سمتم میاد و بغلم میکنه و محکم فشار میده و میگه:
_خیلی خوشحالم که میای، مرسی خواهری.
تمام حرفاش رو،با ذوق و صدای بلند،ادا میکنه که یک دفعه،در اتاقش باز شد و...
@badazanshb