قسمت #یک
رمان #تب_داغ_هوس جلد #دوم
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
این رمان از ابتدا تا انتها در کانال تلگرام نویسنده و وبلاگ شخصی نویسنده منتشر می شود،رمان رایگان است ولی هر شخصی که طاقت پیگیری قسمت های کوتاه را ندارد می تواند به وبلاگ شخصی نویسنده یا سایت باغ استور مراجعه کرده و فایل کامل رمان را خریده و دانلود نماید.
*
*پنج سال بعد...
آرمین یه جوری نعره میزد انگار وسط جنگلِ،همه کُپ کرده بودن، اون سالن شلوغ یه آن سکوت محض شد،تنها کسی که هول نکرده بود من بودم، من شش سال با این مرد زندگی کردم، انقدر از این نعره ها و خشم ها دیدم که کمتر از همه بهش اعتنا میکنم، روزایی که آرمین فریاد میزد من زهره ترک میشدم گذشت، روزایی که دختر بیست و یکی دو ساله بودم و از قدرت آرمین میترسیدم، از چشماش از صداش...نمیگم الان دیگه مقابلش یه شیرم مثل خودش نه ولی...آرمین از من یه زن دیگه ساخت،نگین پشت سرم تند تند راه میومد با هول گفت:
-نفس، نفس آرمین میکشتت.
با حرص گفتم: هیچ غلطی نمیتونه بکنه،فکر کرده من نفس بیست یک و دو ساله ی اون روزام؟! که زیر گیوتین خواسته هاش باشم؟! دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم که بابهاش کنار بیام،برای من آرمین تموم شده، فکر کرده بازم در برابر همه غلطاش سکوت میکنم؟ اینبار با همه فرق داره،یه لحظه کنارش نمیخوام بمونم نگین حتی یک لحظه.
نگین-آرمین ولت نمیکنه، ببین چقدر دارم بهت میگم، آرمین از همه چی میگذره اِلّا تو، تو براش فقط حکم یه زن نیستی نفس...نفس با توام!
«نفس زنان از راهی که تند تند میرفتم تا به حیاط برسم و از شر داد های گوش خراش آرمین راحت بشم گفتم:»
-ازش شکایت میکنم، با قانون که نمیتونه دربیفته،مگه الان تونست جلوی منو بگیره.
دستم با ضرب به عقب کشیده شد، انقدر محکم که تعادلمو از دست دادم با باسن زمین خوردم، آرمینو در حالی که کامیار و آقای شیخی سعی میکردند مهارش کنند بالا سرم عربده زد:
-به چه جراتی از من طلاق میگیری؟ هان؟ یادت رفته من کی ام؟ یادت رفته نفس پناهی.
«آرمین! وای آرمین! تو وقتی منو نفس پناهی صدا میکنی یعنی ظالمی یعنی رحم نداری یعنی ممکنه حتی از خشم منو تیکه تیکه کنی چون یادش می افته من دختر معشوقه مادرشم، با حرص و صدای خش دار گفتم:»
-طلاق نگرفتم، طلاقت دادم« با حرص و عقده گفتم:» مّنّ...مّنّ...
خودمو متمایل میکردم به جلو به سینه ام میزدم، تنها وقتی بود که حس قدرت کرده بودم، یکبار جلوی آرمین کم نیاوردم، یکبار من بودم که حرفمو پیش برده بودم، شش سال اونی بودم که اون خواسته بود حتی بعد تصادف با تموم اون محبت افزون شده اش بازم همون آرمین بود که تا منو سرپا دید از نو شروع به خیلی از رفتاراش کرده بود، آرمین هیچ وقت عوض نمیشد،اینو بهم ثابت کرد.
تنها چیزی که اون روزای بعد تصادف به من این قدرتو داد، حس تنهای آرمین و ترس از دست دادنم بود که باعث شده بود بهم اعتماد کنه، انقدر تشنه ام باشه که قبول کنه حق طلاق بهم بده، فکر میکرد نفس همیشه کم سن و بی عقل میمونه، فکر میکرد با پول میتونه قانونُ هم بخره... از عشق من مطمئن بود...منم....منم مطمئن بودم
اما....اما....
عمو شیخی و کامیار بازوهاشو گرفته بودن،آرمین با اون چشمای آبی به خون نشسته اش که منو فریاد میزد بهم نگاه میکرد و گفتم: من طلاقت دادم آرمین.
«حس کردم آرمین دیگه شبیه آرمین نیست، شبیه یه خون آشامه که اگر ولش کنند گردنمو می دّره، بی اختیار یاد Twilight شماره 7 افتادم که دو نفر یه خون آشامو نگه داشته بودن! آرمین در حالی که اون دندونای ردیفشو روی هم گذاشته بود و فکش منقبض شده بود و از حرص زیر گونه اش می لرزید گفت: تو، تو بهم کلک زدی...تو نارو زدی.... دورم زدی نفــــــــــــس.
*
دانلود فایل کامل از وبلاگ نویسنده :
http://www.nilufar-ghaemifar.blogfa.com