@binam_bot dan repost
بی تفاوتی، فقدان کنجکاوی است؛ فقدان اشتیاق به بسیار دانندگی و دانایی است، چه در باره ی موضوعات به طور عام و چه مسائل و دغدغه های شخصی خود.
اینشتین می گوید:"فردی که توانایی تآملی طولانی برای شگفت زده شدن ندارد و غرق در بهت و ترس می ماند، گویی مرده است. چشم او {نیز} بسته است."
شگفت زدگی در عرصه ی تفکر اصلاً حاصل تلاش برای بسیار دانندگی و رسیدن به دانایی است. شادی— و نه لذت جویی—حق انسانی است که از مواجه شدن با جهان، شگفت زده می شود. بی تفاوتی فکری به معنای فقدان اندیشیدن نیست. هر انسانی می اندیشد.
بی تفاوتی فکری، به معنای فقدان این شگفت زدگی است.
برخی علل بی تفاوتی
بی تفاوتی علل گوناگونی دارد. به برخی از آنها اشاره میکنم:
-محدود شدن فضای پرسشگری، همواره سوق دهنده به بی تفاوتی است.
در اختیار نداشتن یا ناممکن شدن دستیابی به داده ها و اطلاعات معتبر همچنان که مواجه شدن مدام با بی پاسخی، به بی تفاوتی میانجامد. استبداد، با محدود کردنِ تا حد ممکنِ فضای عمومی جامعه، هم مانع دستیابی به داده ها و اطلاعات معتبر میشود و هم ناپاسخگویی را در جامعه نهادینه میکند.
بی تفاوتی به معنای فقدان پرسشگری نیست. اما پرسشگری در فضای بی تفاوتی هرگز از سطح به عمق و ریشه نمیرسد.
-دانایی که مخاطره آمیز شود فرد و توده به بی تفاوتی می گرایند. ایرانیان به تجربه ی تاریخی خود دریافته اند که در سیطره ی استبداد، دانایی حتی مخاطره آمیز تر از دارایی است. مخاطره ی ثروت، غصب آن از سوی حکومت است. اما دانایی، به مبارزه طلبیدن استبداد است. حماقت، نه تداوم بخش این با آن حکومت استبدادی، که تداوم بخش تا به نهایت استبداد است.
- محدود شدن حوزه و امکان داوری هدفمند، یعنی تصمیم گیری، بی تفاوتی را زمینه سازی میکند. وقتی حق تعیین سرنوشت فرد و توده از سوی خودشان به بن بست کشیده شود تفکر هدفمند ضرورت وجودی اش را از دست میدهد. حذف چنین تفکری محال شدن داوری، یعنی رسیدن به بی تفاوتی است.
-بی تفاوتی ناشی از زندگی در شرایط غیر قابل پیش بینی است. داوری هدفمند همواره رو به آینده دارد. وقتی آینده قابل پیش بینی نباشد داوری، هدفمندی اش را از دست میدهد. در این حال، تصمیم گیری و عمل ناشی از داوری ناهدفمند به ناکامی و شکست میرسد. همین شرایط غیر قابل پیش بینی مانع از سنجش انتقادی ناکامی و شکست میشود. در غیر قابل پیش بینی بودن آینده نمیتوان فهمید کدام تصمیم و عملمی تواند به موفقیت رهنمون باشد. از این رو، در پیش بینی ناپذیری آینده، شکست و ناکامی تداوم میابد. در گیر بودن با ناکامی و شکستی که آن را نمیتوان دگرگون کرد انفعالی را می گستراند که عین بی فاوتی است.
-مواجه شدن انسان با عامل قدسی از عوامل مهم سوق یافتن به بی تفاوتی است. آنچه قدسی است پرسشگری در مورد خود را محال میکند. مهم نیست ریشه ی این قدسیت کجاست. مهم این است که عامل قدسی از قطعیت و مطلقیتی برخوردار است که جای هیچ پرسش و پاسخ نیست؛ «حکم» است.
-درک نکردن شگفتی دانایی به عنوان هدف در خود به بی تفاوتی فکری می رسد. چه بسیار از ما که در برابر امکان آموختن میگوییم:«که چه بشود!» انگار هر چه بی نیازی از دانایی است در ما جمع است. استغنا طلبی عرفانی ما، تقلا برای رسیدن به شگفتی دانایی را برایمان محال کرده و به ما فرصت می دهد با اندوختن برخی آگاهیها«حال» کنیم.
این استغنا طلبی از جمله عواملی است که ما را به انزوای درونی سوق می دهد؛ از ما انسانهای "درخود" و نه انسانهای"برای خود" می سازد؛ یعنی نه انسانهایی که در تعامل با دیگران به خود هویت می بخشند. دیگر برای ما بیشتر، خصم است تا آیینه ای که می توانیم خود را در آن باز یابیم.
-ناپایداری به اصول تفکر انتقادی، از جمله دلیری و پایداری در اندیشه ورزی، اعتماد به عقل انسان و نیز برخوردار نبود از ویژگی های اندیشمند انتقادی، از جمله ذهن باز، اعتماد به خود، بلوغ فکری و... موجب بی تفاوتی فکری میشود.
در آمدی بر تفکر انتقادی
آقای حسن قاضی مرادی
https://t.me/Science_And_Philosophy
اینشتین می گوید:"فردی که توانایی تآملی طولانی برای شگفت زده شدن ندارد و غرق در بهت و ترس می ماند، گویی مرده است. چشم او {نیز} بسته است."
شگفت زدگی در عرصه ی تفکر اصلاً حاصل تلاش برای بسیار دانندگی و رسیدن به دانایی است. شادی— و نه لذت جویی—حق انسانی است که از مواجه شدن با جهان، شگفت زده می شود. بی تفاوتی فکری به معنای فقدان اندیشیدن نیست. هر انسانی می اندیشد.
بی تفاوتی فکری، به معنای فقدان این شگفت زدگی است.
برخی علل بی تفاوتی
بی تفاوتی علل گوناگونی دارد. به برخی از آنها اشاره میکنم:
-محدود شدن فضای پرسشگری، همواره سوق دهنده به بی تفاوتی است.
در اختیار نداشتن یا ناممکن شدن دستیابی به داده ها و اطلاعات معتبر همچنان که مواجه شدن مدام با بی پاسخی، به بی تفاوتی میانجامد. استبداد، با محدود کردنِ تا حد ممکنِ فضای عمومی جامعه، هم مانع دستیابی به داده ها و اطلاعات معتبر میشود و هم ناپاسخگویی را در جامعه نهادینه میکند.
بی تفاوتی به معنای فقدان پرسشگری نیست. اما پرسشگری در فضای بی تفاوتی هرگز از سطح به عمق و ریشه نمیرسد.
-دانایی که مخاطره آمیز شود فرد و توده به بی تفاوتی می گرایند. ایرانیان به تجربه ی تاریخی خود دریافته اند که در سیطره ی استبداد، دانایی حتی مخاطره آمیز تر از دارایی است. مخاطره ی ثروت، غصب آن از سوی حکومت است. اما دانایی، به مبارزه طلبیدن استبداد است. حماقت، نه تداوم بخش این با آن حکومت استبدادی، که تداوم بخش تا به نهایت استبداد است.
- محدود شدن حوزه و امکان داوری هدفمند، یعنی تصمیم گیری، بی تفاوتی را زمینه سازی میکند. وقتی حق تعیین سرنوشت فرد و توده از سوی خودشان به بن بست کشیده شود تفکر هدفمند ضرورت وجودی اش را از دست میدهد. حذف چنین تفکری محال شدن داوری، یعنی رسیدن به بی تفاوتی است.
-بی تفاوتی ناشی از زندگی در شرایط غیر قابل پیش بینی است. داوری هدفمند همواره رو به آینده دارد. وقتی آینده قابل پیش بینی نباشد داوری، هدفمندی اش را از دست میدهد. در این حال، تصمیم گیری و عمل ناشی از داوری ناهدفمند به ناکامی و شکست میرسد. همین شرایط غیر قابل پیش بینی مانع از سنجش انتقادی ناکامی و شکست میشود. در غیر قابل پیش بینی بودن آینده نمیتوان فهمید کدام تصمیم و عملمی تواند به موفقیت رهنمون باشد. از این رو، در پیش بینی ناپذیری آینده، شکست و ناکامی تداوم میابد. در گیر بودن با ناکامی و شکستی که آن را نمیتوان دگرگون کرد انفعالی را می گستراند که عین بی فاوتی است.
-مواجه شدن انسان با عامل قدسی از عوامل مهم سوق یافتن به بی تفاوتی است. آنچه قدسی است پرسشگری در مورد خود را محال میکند. مهم نیست ریشه ی این قدسیت کجاست. مهم این است که عامل قدسی از قطعیت و مطلقیتی برخوردار است که جای هیچ پرسش و پاسخ نیست؛ «حکم» است.
-درک نکردن شگفتی دانایی به عنوان هدف در خود به بی تفاوتی فکری می رسد. چه بسیار از ما که در برابر امکان آموختن میگوییم:«که چه بشود!» انگار هر چه بی نیازی از دانایی است در ما جمع است. استغنا طلبی عرفانی ما، تقلا برای رسیدن به شگفتی دانایی را برایمان محال کرده و به ما فرصت می دهد با اندوختن برخی آگاهیها«حال» کنیم.
این استغنا طلبی از جمله عواملی است که ما را به انزوای درونی سوق می دهد؛ از ما انسانهای "درخود" و نه انسانهای"برای خود" می سازد؛ یعنی نه انسانهایی که در تعامل با دیگران به خود هویت می بخشند. دیگر برای ما بیشتر، خصم است تا آیینه ای که می توانیم خود را در آن باز یابیم.
-ناپایداری به اصول تفکر انتقادی، از جمله دلیری و پایداری در اندیشه ورزی، اعتماد به عقل انسان و نیز برخوردار نبود از ویژگی های اندیشمند انتقادی، از جمله ذهن باز، اعتماد به خود، بلوغ فکری و... موجب بی تفاوتی فکری میشود.
در آمدی بر تفکر انتقادی
آقای حسن قاضی مرادی
https://t.me/Science_And_Philosophy