- با فکر کردن به عشق هیچی عوض نمیشه جز نابود کردن خودت.
با نگاهی که غم در آن موج میزد به چشمهای شب رنگم خیره شد و با صدایی خش دار زمزمه کرد:
- چیزی عوض نمیشه ولی با هر بار یاد خاطراتمون دلم بیشتر بیتابی میکنه.
به چهرهی شکستهاش که با ملودی غم آمیخته بود نگاه کردم و گفتم:
- ولی اون رفته و هیچوقت به فکر حال دلت نبود الانم به فکر خاطراتتون نیست، تو هم مثل پروانه برو.
صدای خندهی تلخش آنقدر بلند بود که به گوش تمام قلبهای فرسوده رسید و زمزمهوار گفت:
- نمیشه! اون بیرحم بود و عاشق نبود ولی من اگر بخوامم الان نمیتونم، من عاشق بودم کاش میتونست بفهمه.
با لبخندی کم جان لب زدم:
- میتونی، وقتی قلبت یه روزی تو رو تونست ترک کنه تو هم میتونی قلب و مغزت رو ترک کنی.
نمیتونه هیچوقت بفهمه چقدر عاشقش بودی چون آدمه...!
با صدای خرد شدهاش که همانند صدای خرد شدن کریستال بود نالید:
- حرف زدن سخت نیست، درد اون حرف سخته.
خندهای مضحک بر لبهایم نقش بست و زمزمه کردم:
- آدمی که درد میکشه همه چیز براش عادی میشه.
هرلحظه امکان بارش سیلی گونههایش را میطلبید با بغضی که گریبان گیرش شده بود گفت:
- آدم وقتی مجروح میشه اون زخم سالها باقی میمونه و به مرور کمرنگ میشه ولی هیچوقت پاک نمیشه.
به چهرهاش که همانند گلبرگها پژمرده شده بود خیره شدم و زمزمه کردم:
- تلخی قهوه هم همیشه تو زندگیت هست
عطر یار هم همیشه رو لباس ولی پاک میشه
هر چیزی ردی از خودش به جا میذاره و تو موظفی که اونو از زندگیت پاک کنی.
با لایحهی دردی که در سلولهای بدنش نقش بسته بود لب زد:
- مغز من چیزیو پاک نمیکنه!
به ساحل چشمهایش که در خاطرات دفن شده بود نگریستم و گفتم:
- مغزتو در بیار و بخورش تا تموم سلولهای بدنت باهم دلتنگش بشن بعد هضم بشه تو بدنت.
#دیالوگنویسی
✍🏻#بهناز_خوافی
✍🏻#نرگس_احمدی