به عکسی از سر بریده میرزا نگاه میکنم و میدانی اولین چیزی که از قهرمان ملی کشورم به یاد میآورم، چیست؟ لالایی محزون گیلکی که مردی غمگین با بغض میخواند «خسته نشوی ای جان جانانم، با تو هستم میرزا کوچکخان! دلنگرانت هستم؛ چرا زودتر نمیآیی؟» و این تنها میراث ما از جناب میرزاست؛ متأسفیم سردار جنگل که اینجا، همانجایی که تو برای استقلالش صد سال پیش یخ زدی؛ جای افسانههایی چون جومونگ است نه واقعیتهایی مثل تو؛ شرمندهایم که حتی یک خط برای دفاع از تو و قیامت بلد نیستیم اما تا دلت بخواهد خزعبلات و قهرمانهای تخیلی هالیوودی را از حفظیم. راستی چرا این روزها این همه سرد و دلگیر شده؟ شاید چون ۱۰۰ سال پیش تو در کوههای خلخال، با رفیقی خسته روی کولت، در برف یخ زدی؛ اما ای کاش مرام و مسلک تو در خاطرمان یخ نمیزد.