(۳)
همانطور که پیش از این گفتم، زمانی که هارمونی بین این دو طرز تلقی از شعر برقرار میشود، کلام او فرم و فضایی درخشان پیدا میکند. وقتهایی که برای نمونه لفظ در همحروفی غرق شده است اما به خاطر کاربرد هنرمندانهی آن به چشم نمیآید؛
«ایستاده در سراب و هندسهی زرین ماسهها
چونان که پیکرهای از رمل
میگریزد از نگاه و گاه باز میگردد
در چشمهای پرآشوبش
دریای دوردست...» دستم ستارهی دریاییست،ص۱۲.
یا:
«لیوان من لبریز رویاهاست
لبریز نرگسهایی وحشی...» همان، ص۱۴.
یا:
«عبور من از دالانهای بیدلیل
انجامی جز انجماد جاودانه ندارد
وقت است
چشم از سایههای یونان برگیرم...»همان، ص۳۴.
«یادش به خیر
آن گریههای دوست
که تاوان عشق بود
شب تا فرشتهها بالا میرفتیم
سیگار بود و
ثانیه درسرعت
و خندههای خستهی من بود
یادش به خیر!
دوست.» همان، ص۳۱.
مقایسه کنید با:
«سنگینی گیسوی سطرهاست
که خیس از قطرههای الماس
بر شانهی سپید کاغذ میریزد
از گیسوان خیس تو میگوید
از چشمهای چاپسنگی تو
و ساعتهای خستهی مردی
که روشنای رنگهای تو را
در فقر سالهای سیاهش سروده است.» همان، ص۳۰.
شعر دوم فضای توصیفی سنگینی دارد؛ شکلی از توصیف شاعرانه که مستقیم از قصاید منوچهری و انوری آمده است و واجآرایی هنر نخست آن است. اگر همین فضای توصیفی را با تغییردادن برخی کلمات بشکنیم و ساده کنیم، به احتمال زیاد یکی دو آرایهی مهم را از دست میدهیم اما احتمالن به خلوصی نزدیک میشویم که شعر درخشان بالایی را شکل داده است. با اینهمه (اگر بر صواب باشم) فکر میکنم که در جملهی دومرون نکتهای مغفول مانده است و آن فضای شعری است که در اندیشهای پیچیده و فلسفی شکل گرفته است. در این صورت شاید نتوان از شاعر انتظار داشت که شعری ساده بنویسد، اما اگر محتوا را کنار بگذاریم و تنها به ساختار واژگانی شعر نگاه کنیم، سنگینی شعر از آرایه هنگامی که اندیشهی ژرف و پیچیدهای هم در بر ندارد، راه بر شکلگیری فضای عاطفی میبندد.
توصیف در ادبیات همان کاری را میکند که تدوین در سینما و پرسپکتیو در نقاشی میکند. نویسنده این ابزار را برای ترسیم فضا به کار میبرد. آمبیانسی که اسکندری با به کار بردن آرایههای کهن خلق میکند، به خاطر تسلط او بر شعر کلاسیک اغلب اوقات نتیجهای درخشان در بر دارد اما وقتی او این کلام مکلل را کنار میگذارد، خواننده با او احساس قرابت و صمیمیت بیشتری میکند و عاطفه درست از همانجاست که خلوص شعرش را آشکار میکند؛
«دلواپس دل خویشم
در مصاف رویایت
در این اتاق عنکبوتی دلتنگ
امشب
چگونه یاد تو را تاب آورم
ای نام تو ناگفتنی
در بالاپوش گیسوان هفتاد رنگت...» همان، ص۲۸.
یا:
«بر بند رخت، باد
آرامش اشباح را
به هم میریزد...» همان، ص۳۹.
یا:
«جز چند عکس فوری
جز چند عکس تار
اهل زمانه هرگز
در روزنامهها
عکسی کنار آزادی
از ما ندیدهاند
ما را ندیدهاند
ما را که سالهاست
در سایهسار نسترنی
سر بریدهاند.» بیگاه۱، ص۶۲.
همانطور که پیش از این گفتم، زمانی که هارمونی بین این دو طرز تلقی از شعر برقرار میشود، کلام او فرم و فضایی درخشان پیدا میکند. وقتهایی که برای نمونه لفظ در همحروفی غرق شده است اما به خاطر کاربرد هنرمندانهی آن به چشم نمیآید؛
«ایستاده در سراب و هندسهی زرین ماسهها
چونان که پیکرهای از رمل
میگریزد از نگاه و گاه باز میگردد
در چشمهای پرآشوبش
دریای دوردست...» دستم ستارهی دریاییست،ص۱۲.
یا:
«لیوان من لبریز رویاهاست
لبریز نرگسهایی وحشی...» همان، ص۱۴.
یا:
«عبور من از دالانهای بیدلیل
انجامی جز انجماد جاودانه ندارد
وقت است
چشم از سایههای یونان برگیرم...»همان، ص۳۴.
ترکیب زیبای دالانهای بیدلیل با واجآرایی بین حروف دال و لام، در سطر دوم به حسی از جمودیت و انجماد با تکرار حروف جیم و دال میرسد. اگر وزن و فضای پویای بین کلمات در هر دو سطر نبود شاید همین تصویر درخشان و هیئت برآمده از روی همغلتیدن چند عنصر شعری به آزمایشی صرف در آرایهپردازی بدل میشد. این اتفاق نیفتاده است و شعر، خواندنی است اما ضمانتی هم در کار نیست که در شعر دیگری این بندبازی ماهرانه بدون صدمه به انجام برسد.
#محسن_توحیدیان #نوشتا #نقد_شعر_سعید_اسکندری
#بیگاه #بخش۳
همانطور که پیش از این گفتم، زمانی که هارمونی بین این دو طرز تلقی از شعر برقرار میشود، کلام او فرم و فضایی درخشان پیدا میکند. وقتهایی که برای نمونه لفظ در همحروفی غرق شده است اما به خاطر کاربرد هنرمندانهی آن به چشم نمیآید؛
«ایستاده در سراب و هندسهی زرین ماسهها
چونان که پیکرهای از رمل
میگریزد از نگاه و گاه باز میگردد
در چشمهای پرآشوبش
دریای دوردست...» دستم ستارهی دریاییست،ص۱۲.
یا:
«لیوان من لبریز رویاهاست
لبریز نرگسهایی وحشی...» همان، ص۱۴.
یا:
«عبور من از دالانهای بیدلیل
انجامی جز انجماد جاودانه ندارد
وقت است
چشم از سایههای یونان برگیرم...»همان، ص۳۴.
«یادش به خیر
آن گریههای دوست
که تاوان عشق بود
شب تا فرشتهها بالا میرفتیم
سیگار بود و
ثانیه درسرعت
و خندههای خستهی من بود
یادش به خیر!
دوست.» همان، ص۳۱.
مقایسه کنید با:
«سنگینی گیسوی سطرهاست
که خیس از قطرههای الماس
بر شانهی سپید کاغذ میریزد
از گیسوان خیس تو میگوید
از چشمهای چاپسنگی تو
و ساعتهای خستهی مردی
که روشنای رنگهای تو را
در فقر سالهای سیاهش سروده است.» همان، ص۳۰.
شعر دوم فضای توصیفی سنگینی دارد؛ شکلی از توصیف شاعرانه که مستقیم از قصاید منوچهری و انوری آمده است و واجآرایی هنر نخست آن است. اگر همین فضای توصیفی را با تغییردادن برخی کلمات بشکنیم و ساده کنیم، به احتمال زیاد یکی دو آرایهی مهم را از دست میدهیم اما احتمالن به خلوصی نزدیک میشویم که شعر درخشان بالایی را شکل داده است. با اینهمه (اگر بر صواب باشم) فکر میکنم که در جملهی دومرون نکتهای مغفول مانده است و آن فضای شعری است که در اندیشهای پیچیده و فلسفی شکل گرفته است. در این صورت شاید نتوان از شاعر انتظار داشت که شعری ساده بنویسد، اما اگر محتوا را کنار بگذاریم و تنها به ساختار واژگانی شعر نگاه کنیم، سنگینی شعر از آرایه هنگامی که اندیشهی ژرف و پیچیدهای هم در بر ندارد، راه بر شکلگیری فضای عاطفی میبندد.
توصیف در ادبیات همان کاری را میکند که تدوین در سینما و پرسپکتیو در نقاشی میکند. نویسنده این ابزار را برای ترسیم فضا به کار میبرد. آمبیانسی که اسکندری با به کار بردن آرایههای کهن خلق میکند، به خاطر تسلط او بر شعر کلاسیک اغلب اوقات نتیجهای درخشان در بر دارد اما وقتی او این کلام مکلل را کنار میگذارد، خواننده با او احساس قرابت و صمیمیت بیشتری میکند و عاطفه درست از همانجاست که خلوص شعرش را آشکار میکند؛
«دلواپس دل خویشم
در مصاف رویایت
در این اتاق عنکبوتی دلتنگ
امشب
چگونه یاد تو را تاب آورم
ای نام تو ناگفتنی
در بالاپوش گیسوان هفتاد رنگت...» همان، ص۲۸.
یا:
«بر بند رخت، باد
آرامش اشباح را
به هم میریزد...» همان، ص۳۹.
یا:
«جز چند عکس فوری
جز چند عکس تار
اهل زمانه هرگز
در روزنامهها
عکسی کنار آزادی
از ما ندیدهاند
ما را ندیدهاند
ما را که سالهاست
در سایهسار نسترنی
سر بریدهاند.» بیگاه۱، ص۶۲.
همانطور که پیش از این گفتم، زمانی که هارمونی بین این دو طرز تلقی از شعر برقرار میشود، کلام او فرم و فضایی درخشان پیدا میکند. وقتهایی که برای نمونه لفظ در همحروفی غرق شده است اما به خاطر کاربرد هنرمندانهی آن به چشم نمیآید؛
«ایستاده در سراب و هندسهی زرین ماسهها
چونان که پیکرهای از رمل
میگریزد از نگاه و گاه باز میگردد
در چشمهای پرآشوبش
دریای دوردست...» دستم ستارهی دریاییست،ص۱۲.
یا:
«لیوان من لبریز رویاهاست
لبریز نرگسهایی وحشی...» همان، ص۱۴.
یا:
«عبور من از دالانهای بیدلیل
انجامی جز انجماد جاودانه ندارد
وقت است
چشم از سایههای یونان برگیرم...»همان، ص۳۴.
ترکیب زیبای دالانهای بیدلیل با واجآرایی بین حروف دال و لام، در سطر دوم به حسی از جمودیت و انجماد با تکرار حروف جیم و دال میرسد. اگر وزن و فضای پویای بین کلمات در هر دو سطر نبود شاید همین تصویر درخشان و هیئت برآمده از روی همغلتیدن چند عنصر شعری به آزمایشی صرف در آرایهپردازی بدل میشد. این اتفاق نیفتاده است و شعر، خواندنی است اما ضمانتی هم در کار نیست که در شعر دیگری این بندبازی ماهرانه بدون صدمه به انجام برسد.
#محسن_توحیدیان #نوشتا #نقد_شعر_سعید_اسکندری
#بیگاه #بخش۳