تهی


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


مثل یه گرگ از اصالت درونیم محافظت می کنم.
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1209174-qlb52VT

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


وای عاشق سریال دونگ‌یی ام 😭
از شدت هیجان نفسم بالا نمیاد .


داشتم برگه های دانش‌آموزای خالم رو تصحیح می‌کردم ، همش منتظر بودم یکی صفر شه 😂 آخر هم چند نفر یک شدن و دریغ از صفر .


یادم می‌مونه .
حتی بعد از مرگم ،زنده ام .


رومئوي پاریس dan repost
[۱۵ ثانیه مونده به مرگت،
آخرین چیزی که میگی چیه؟]


_فور کنید و توی چنلتون بهش جواب بدید.
جوابا رو تا شب میذارم اینجا🌊




Vibe land dan repost
فور کنید تکست فور کنم ازتون🩶
جوین‌نباشی‌کنسله


اینم بگم قبل اومدن سال جدید ، هدفم این بود که کنارتون باشم ، کنارم باشین .
دلم می‌خواست یه خانواده اینجا داشته باشم .
همه تلاشمو می‌کنم این خانواده رو بزرگ تر کنم ‌، من خیلی آدم مودی هستم ، یه دقیقه از ته دلم می‌خندم و بعدش از ته دلم زار می‌زنم .
روز های زندگیم هم تو همین اخلاقم خلاصه میشه ، امیدوارم براتون مفید باشم و همینطور از شما چیزای جدیدی یاد بگیرم .
دلم می‌خواد گاردم رو اینجا پایین تر بیارم و زندگی ناموفق اجتماعیم رو اینجا اصلاح کنم..
من آدم خوبی نیستم درواقع همه ما ها نقض داریم چه بسا نقض های من بیشتر هم باشه .

حرف زیاده سرتونو به درد نمیارم ،
خلاصه؛


یادم اومد خیلی وقته توی عکسا کنار بقیه نیستم..
خودمو عضوی از یه خانواده نمی‌دونم .
وابستگی هامو به کمترین حد ممکن رسوندم .
اوایل سخت بود ولی الان توی ذهنم انگار برای یه قرن پیشه .
گاهی وقتا میگم اگه یه روز دلم تنگ شه واسه همین چیزا چی؟


یهویی دلم گرفت .
می‌دونین خیلی خوبه هیچوقت خود واقعیتونو به دوستاتون یا خانوادتون و .. نشون ندین .
به نظرم قشنگه کسی درباره ما ندونه .

هیچوقت کسی نمی‌تونه مارو درک کنه اینجوری انتظار بیهوده نداریم و باعث میشه ناراحت نشیم .
شاید فقط برای من اینطوره؟ نمی‌دونم .

اگه بعد یه مدت ولم کنن هم غصه نمی‌خورم که حرفای دلمو به کسی گفتم که برام ارزش قائل نبود .


جایی برای توضیح اضافه نیست ، درسته .


WE 04:04 💜 dan repost
ده روز پیش از سفر برگشتم و خب تا امروز صبح کل این ده روز رو توی اتاقم بودم، اگر خریدی داشتم سعی میکردم دوازده شب به بعد برم خرید که خیابونا خلوت باشه و همه جا تاریک، تمام تلاشم رو میکردم تو کم ترین زمان ممکن برگردم به اتاقم، امروز که خواهرم گفت میای بریم لباس بخرم، اصلا دوست نداشتم بگم باشه ولی وقتی خواهرم بهم میگه بیا بریم فلان کار کنیم نمیتونم بگم نه، رفتم و البته هیچ چیز خاصی هم نخرید، ده روز بود خورشید رو ندیده بودم وقتی نور میخورد به صورتم از چشمام آب میومد و انگار داشتم گریه میکردم، من نمی‌دونم درونگرا بودن رو چطور برای خودتون توصیف میکنید، نمی‌دونم اسمش درونگرا بودن یا نه ولی گاهی اوقات شده مثلا سه ماه تصمیم گرفتم کمترین نوع ارتباط حضوری رو با آدم ها داشته باشم،


دیدین کسی ناهار حلیم بخوره؟
من .


می‌تونم برای دوستیتون اشک بریزم💔 .
تولدش مبارک


همونی که همیشه دوست داشت رشت زندگی کنه. dan repost
روزی که دیدمش برام یک انسانِ معمولی بود.
یک انسان کاملا معمولی‌.
از همونا که بود و نبودشون هیچ فرقی به حال آدمی‌زاد نمی‌کرد.
از همونا که توی خیابون اگه اتفاقی به شونه‌شون برخورد کنی بدون نگاه کردن و برگشتن سمتش فقط می‌گی «ببخشید» و رد می‌شی.
عصر روزی که اولین روزهای زندگیِ دونفره‌مون بود برای شکوندنِ سکوتِ بینمون فقط تونستم بگم:«چایی می‌خوری دم کنم؟» و با شک چندصدم ثانیه‌ای جواب داد:«آ-آره.»
چایی بهانه بود. من نیاز به هم صحبت داشتم. و احساس می‌کردم این انسان،انسانِ من نیست.
عصر همون روز به پدرم پیام دادم:«بابا،من توی خوابگاه با این آدم دووم نمی‌آرم. من انصراف می‌دم و برمی‌گردم. اینجا جای من نیست.» جوابی که دریافت کردم من رو شوکه کرد:«روزی می‌شه بهترین کسِ زندگیت. صبور باش.»
حقیقتا امیدی نداشتم. ولی چاره‌ای نبود.

روزها می‌گذشت و قرار بود فقط ۲۰ روز کنار هم باشیم و بعدش فرجه‌های امتحانات بود.
دفتری کنارِ دستم بود که روزهای بودنم رو ردیف کرده بودم و هر شبی که می‌گذشت قبل از خواب روی اون رو ضربدر می‌کشیدم و روزهای وجودم کنارِ این کوهِ یخ رو می‌شمردم.

صبحی رسید که به محض باز کردنِ چشمام صدای خفه‌‌ی اشک ریختنِ از اعماقِ وجودی به گوشم رسید.
سرِ جام نشستم.
و به دنبال منشأ اون صدا می‌گشتم.
صدا،صدای اشک ریختن احمدرضا بود.
عکسی هم توی دستاش بود و اون رو نگاه می‌کرد.
نپرسیدم دلیل گریه‌هاشو.
دلیلی نداشت. صمیمیتی نبود بینمون.

فقط از اتاق بیرون رفتم و ترجیح دادم خودم رو به آغوش گرمِ آفتاب بسپرم.

بعد از ۳۰ دقیقه شخصی باهام تماس گرفت که ازش فقط یه چهره و یک اسم می‌دونستم. احمدرضا.
«صبحونه درست کردم. می‌آی باهام بخوری؟من تنهایی از گلوم پایین نمی‌ره.»
استارتِ یک لبخند و یک عمر رفاقت خورد.
جرقه‌ای که تمام مدت منتظرش بودم خورد.
حرف برای گفتن زیاد بود،وقت کم بود‌.
بعد از ۲۱ سال هم‌دیگه رو پیدا کرده بودیم.
روز به روز به حرف پدرم بیشتر می‌رسیدم.
دیگه سری به دفترم نمی‌زدم. چون خط زدن اون روزها برام هیچ اهمیتی نداشت...
دیگه دلیلی برای خط زدنِ روزها نبود‌.
روزهای تنهاییِ من بود که خط می‌خورد.
از ۱۷ اردیبهشتِ ۴۰۱ بود که دیگه تنهایی رو حس نکردم.
تنهایی دیگه برام معنی نمی‌داد.
چون انسانی من رو موقعی پیدا کرد که خودم،خودم رو گُم کرده بودم.
انسانی بهم سر زد که خودم،خیلی سال بود به خودم سر نمی‌زدم.
روزهایی رسید که دیگه مهم نبود چه ساعتی تماس می‌گیری،همیشه صدای بم و مهربونی پشت خط بود که بگه «جانم؟».
و روزی رسید که شد «همه کَسم.»
با اومدنش پارسای جدیدی متولد شد.
پارسایی که از اول با خودش صلح کرد.
مرسی که اومدی توی زندگیم احمدرضا.
تولدت مبارک.☁️💜
۱۳۷۹/۱۲/۱۹


خیلی زیباست ، بنواز از جسم انسان💆🏻‍♀🖤


صبح توی سرویس داشتم رمان می‌خوندم همش صحنه های طنز بود ، نمی‌تونستم قهقهه بزنم .
در عوض انواع صدای سگ و خوک و گاو و الاغ و خر و ... از خودم در آوردم -_- .

بنده مفلوک به من میگن ، ضایع نشم روزم روز نمیشه😂😂


بزرگترین مسئله زندگی این است که بدانی چطور لابه‌لای آدم‌ها بلغزی!

_آلبر کامو


بزارین یکی از فانتزی‌هامو بگم بعد برم ،
خیلی خیلی خیلی دلم می‌خواست از بچگی به جای اینکه برم مدرسه توی خونه درس می‌خوندم و البته یکی از درس هام سیاست می‌بود .
متاسفانه شرایطی که درست شد فانتزیمو واقعا فانتزی کرد😂 .


صحبت درباره سیاست لذت‌بخشه برام .
مطابق همیشه با افراد ۲۰ سال بزرگتر از خودم درباره‌اش صحبت می‌کنم .
دوبار با ۲۵ سال به پایین صحبت کردم و از شدت غرور و تعصب و خامی کنترلمو از دست دادم .
سیاست مثل یه چرخه اس ، تکنیک هاش به هم متصلن .
وقتی کسی توی این زمینه غرور داره من متوجه بی‌تجربگیش میشم فقط .



20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

52

obunachilar
Kanal statistikasi