ده روز پیش از سفر برگشتم و خب تا امروز صبح کل این ده روز رو توی اتاقم بودم، اگر خریدی داشتم سعی میکردم دوازده شب به بعد برم خرید که خیابونا خلوت باشه و همه جا تاریک، تمام تلاشم رو میکردم تو کم ترین زمان ممکن برگردم به اتاقم، امروز که خواهرم گفت میای بریم لباس بخرم، اصلا دوست نداشتم بگم باشه ولی وقتی خواهرم بهم میگه بیا بریم فلان کار کنیم نمیتونم بگم نه، رفتم و البته هیچ چیز خاصی هم نخرید، ده روز بود خورشید رو ندیده بودم وقتی نور میخورد به صورتم از چشمام آب میومد و انگار داشتم گریه میکردم، من نمیدونم درونگرا بودن رو چطور برای خودتون توصیف میکنید، نمیدونم اسمش درونگرا بودن یا نه ولی گاهی اوقات شده مثلا سه ماه تصمیم گرفتم کمترین نوع ارتباط حضوری رو با آدم ها داشته باشم،