برف بیصدا میبارد
و من بیصدا غرق در آغوشی که میان سرما برایم فراهم میکنی میشوم
خیسیِ دانههایش
سرمای طاقت فرسایش
و سفیدیاش که در کنار من تیره میشود
تمامی اینها آغوش گرمت که خیالِ واهیِ شبهای سردم است را از بین میبرد
و نفهمیدی
هیچگاه نفهمیدی
قرمزیِ ردِ بهجا مانده از من، گلبرگهای کنده شدهی رزِ دستهایم نبودند..
و من بیصدا غرق در آغوشی که میان سرما برایم فراهم میکنی میشوم
خیسیِ دانههایش
سرمای طاقت فرسایش
و سفیدیاش که در کنار من تیره میشود
تمامی اینها آغوش گرمت که خیالِ واهیِ شبهای سردم است را از بین میبرد
و نفهمیدی
هیچگاه نفهمیدی
قرمزیِ ردِ بهجا مانده از من، گلبرگهای کنده شدهی رزِ دستهایم نبودند..