روزهای مُرده
خاکستری از چوب سوخته روی تمام زمین های سرسبز اطراف خانه نشسته بود ، بوی چوب سوخته تا چند خانه آنورتر می آمد ، تمام ده در مسیر خانه ی پیرسِیران بودن ، تنها پیرمرد ارمنیِ دِه ، با قدی خمیده و چهره ای پر نقش و نگار از ضربِ قلم روزگار که به بوم صورتش زده بود ، خط و نگارهایی که لابه لای سیاهی و سوختگی چهره اش پیدا بود و رنگ زندگی داشت ، ته ریش زمختی که موقع روبوسی خنجه به صورت آدم میزد ، در تمام سالهای زندگی اش هیچ کس چهره ی بدون خنده اش را ندیده بود ، امروز همه ی دِه یک آرزو داشتند ، کاش پیرسِیران به شهر رفته باشد ، از همشهریانشان که خانه یشان در مسیر گذر به شهر بود ، می پرسیدند پیرسِیران را دیده اند یا نه ، پاسخها یکسان بود ، هیچکس ندیده بود و همه یشان می گفتند :"احتمالا صبح زود رفته ندیدیمش" .
فوج فوج مردمِ ده برای خاموش کردن باقی خانه به کمک می آمدند ، حتی مرتضی شَله هم نیسان حمل آب آشامیدنی اش را آورده بود ، هرکس با هر چه در دست داشت آبی بر دل سوخته ی خانه می ریخت.
سهند ، نوه ی پیرسِیران گریان و خسته مقابل نصفه ی خاموش و ریخته ی خانه زانو زده بود و بُهت زده به ذغال خیس و نمور خانه ی پدربزرگش نگاه می کرد ، ته دلش آرزو می کرد کاش صدای "بادام جان" گفتن پیرسِیران را از پشت سر بشنود ، کاش مثل هر شب از بلندی بیفتد و وسط رختخوابش بیدار شود ، کاش اصلا پیر سیران هم با جان سارو و چشمه بانو می رفت ، تا بعد از این همه وقت دوباره جاده ی زندگی اش به پرتگاه بی کسی نرسد.
چهارده سال پیش پدر و مادر سهند با وانت فندقیِ مرتضی شله از شهر بر می گشتند ، البته آنوقتها قرقی مرتضی بود و هنوز مرتضی شَله نشده بود و مثل قرقی بالا و پایین دِه را با پاهایش یکی می کرد ، سالگرد ازدواجشان رفته بودند مثل شهری ها کمی خوش بگذرانند با مرتضی قرار گذاشته بودند سر دروازه ی شهر که برشان گرداند ، سر یکی از پیچهای سمج جاده مرتضی عنان ماشین از دست میدهد و میزند به کوه ، ماشین عین دستمال کاغذی توی مشت کوه لِه می شود ، مرتضی شانس آورده زنده در آمده است ، درسته پایش روی ترمز ، توی ماشین جا ماند ولی حداقل مثل جان سارو و چشمه بانو پرپر نشد ، سهند آرزو می کرد کاش پدر و مادرش بودن اصلا آنها را سارو شَله و چشمه شَله صدا می زد ، به خدا که اینکار را می کرد ، درد مثل مار توی وجودش چنبره زده بود و هر از گاهی نیشی به قلبش می زد ، دیگر خانه ای نمانده بود ، مشتی ذغال خیس که به درد پای منقل هم نمی خورد ، نیمی سوخته و آوار و نیمی سوخته و نیمه آوار که به زور چند ستون کنده چوبی کت و کلفت سر پا مانده بود ، ستونهای چوبی قدیمی که حالا نم زده و خمیده شده بودند ، مرتضی شله داد زد " یکی هوارو داشته باشه می خوام برم سراغ پیرسیران" همهمه ای شد هرکس نطق میکرد و نظری می داد ، ولی مرتضی بی کله بود و فرصت جبران میدید ، هنوز گرمای آتش نرفته بود ، تازه دود ذغال خاموش شده هم گلو را چنگ می زد ، اما لُنگش را خیساند و دور صورتش بست و خودش را خوب خیس کرد و بدون حتی نگاهی به سهند و لابه لای اعتراض و دمت گرم گفتنها و صلوات جمعیت وارد نیمه ی سرپا و سوخته ی خانه شد.
پایان قسمت اول
خاکستری از چوب سوخته روی تمام زمین های سرسبز اطراف خانه نشسته بود ، بوی چوب سوخته تا چند خانه آنورتر می آمد ، تمام ده در مسیر خانه ی پیرسِیران بودن ، تنها پیرمرد ارمنیِ دِه ، با قدی خمیده و چهره ای پر نقش و نگار از ضربِ قلم روزگار که به بوم صورتش زده بود ، خط و نگارهایی که لابه لای سیاهی و سوختگی چهره اش پیدا بود و رنگ زندگی داشت ، ته ریش زمختی که موقع روبوسی خنجه به صورت آدم میزد ، در تمام سالهای زندگی اش هیچ کس چهره ی بدون خنده اش را ندیده بود ، امروز همه ی دِه یک آرزو داشتند ، کاش پیرسِیران به شهر رفته باشد ، از همشهریانشان که خانه یشان در مسیر گذر به شهر بود ، می پرسیدند پیرسِیران را دیده اند یا نه ، پاسخها یکسان بود ، هیچکس ندیده بود و همه یشان می گفتند :"احتمالا صبح زود رفته ندیدیمش" .
فوج فوج مردمِ ده برای خاموش کردن باقی خانه به کمک می آمدند ، حتی مرتضی شَله هم نیسان حمل آب آشامیدنی اش را آورده بود ، هرکس با هر چه در دست داشت آبی بر دل سوخته ی خانه می ریخت.
سهند ، نوه ی پیرسِیران گریان و خسته مقابل نصفه ی خاموش و ریخته ی خانه زانو زده بود و بُهت زده به ذغال خیس و نمور خانه ی پدربزرگش نگاه می کرد ، ته دلش آرزو می کرد کاش صدای "بادام جان" گفتن پیرسِیران را از پشت سر بشنود ، کاش مثل هر شب از بلندی بیفتد و وسط رختخوابش بیدار شود ، کاش اصلا پیر سیران هم با جان سارو و چشمه بانو می رفت ، تا بعد از این همه وقت دوباره جاده ی زندگی اش به پرتگاه بی کسی نرسد.
چهارده سال پیش پدر و مادر سهند با وانت فندقیِ مرتضی شله از شهر بر می گشتند ، البته آنوقتها قرقی مرتضی بود و هنوز مرتضی شَله نشده بود و مثل قرقی بالا و پایین دِه را با پاهایش یکی می کرد ، سالگرد ازدواجشان رفته بودند مثل شهری ها کمی خوش بگذرانند با مرتضی قرار گذاشته بودند سر دروازه ی شهر که برشان گرداند ، سر یکی از پیچهای سمج جاده مرتضی عنان ماشین از دست میدهد و میزند به کوه ، ماشین عین دستمال کاغذی توی مشت کوه لِه می شود ، مرتضی شانس آورده زنده در آمده است ، درسته پایش روی ترمز ، توی ماشین جا ماند ولی حداقل مثل جان سارو و چشمه بانو پرپر نشد ، سهند آرزو می کرد کاش پدر و مادرش بودن اصلا آنها را سارو شَله و چشمه شَله صدا می زد ، به خدا که اینکار را می کرد ، درد مثل مار توی وجودش چنبره زده بود و هر از گاهی نیشی به قلبش می زد ، دیگر خانه ای نمانده بود ، مشتی ذغال خیس که به درد پای منقل هم نمی خورد ، نیمی سوخته و آوار و نیمی سوخته و نیمه آوار که به زور چند ستون کنده چوبی کت و کلفت سر پا مانده بود ، ستونهای چوبی قدیمی که حالا نم زده و خمیده شده بودند ، مرتضی شله داد زد " یکی هوارو داشته باشه می خوام برم سراغ پیرسیران" همهمه ای شد هرکس نطق میکرد و نظری می داد ، ولی مرتضی بی کله بود و فرصت جبران میدید ، هنوز گرمای آتش نرفته بود ، تازه دود ذغال خاموش شده هم گلو را چنگ می زد ، اما لُنگش را خیساند و دور صورتش بست و خودش را خوب خیس کرد و بدون حتی نگاهی به سهند و لابه لای اعتراض و دمت گرم گفتنها و صلوات جمعیت وارد نیمه ی سرپا و سوخته ی خانه شد.
پایان قسمت اول