اما الان میبینید چجوری دنیا رو رسوا کردم بخاطر چهار تا سرفه؟😅
بچگیام دقیقا بر عکس بودم، یعنی اگه چیزیم میشد میرفتم یه گوشه گریه میکردم و خبر نمیدادم به کسی که وای اینجام درد میکنه و فلان🚶🏻♀
بعد یادمه یه دختر همسایه داشتیم، هم دوستم بود و هم دشمنم! یعنی یه رابطهی عجیبی داشتیم و در حالی که همه میگفتن اینا دوست صمیمین اما یه بحث هاییم داشتیم و به نظرم بیشتر از اینکه ازم خوشش بیاد، بدش میومد :)
قشنگ یادمه که غروب بود، دم در خونهی ما داشتیم بازی میکردیم و حرف میزدیم.
بعد نمیدونم سر چی بحثمون شد یهو اومد منو هل داد، هیکلشم از من گنده تر بود و من خیلی شوکه شدم و قطعا زورم بهش نمیرسید.
یکم کش مکش داشتیم با هم و دفعه دوم خیلی محکم هلم داد و چون فاصلم با دیوار پشت سرم کم بود، سرم از پشت خیلی محکم خورد توی دیوار :)
جوری که قشنگ احساس کردم ترکید.
و یهو همه جا برام تیره و تار شد، اما هوشیار بودم.
اونم یهو وحشت کرد و رفت عقب، و چون ترسیده بود منو همونجا ول کرد و رفت خونشون🙂
منم توی همون حالت گیج و منگی برگشتم توی خونه.
فکر کنم نزدیک عید بود، چون یادمه وسایل های خونه وسط سالن ریخته شده بودن و مامان و مادربزرگم داشتن تمیزشون میکردن و اینا...
قشنگ یادمه نشستم روی زمین و کلی وسایل جلوم بودن، اونا هم پشتش بودن و منو نمیدیدن.
و دیدم من واقعا گیجم، پس برای اولین بار گفتم که آره من حالم خوب نیست.
و به هر بدبختی بود بهشون فهموندم که سرم ضربه خورده.
بقیش رو خیلی محو یادمه، اینکه سریع دو نفری منو به سختی تا بیمارستان بردن و توی راه هی مامانم میگفت چشماتو نبند و...
بقیشم خیلی کمرنگ یادمه.
فقط میدونم سرم نشکسته بود ولی ضرب دیده بود و این داستانا...
اما اینو خوب میدونم که ما تا مدت ها راجع بهش با خانواده دوستم حرف نزدیم و یه راز مونده بود، ولی خب بالاخره یه روز مادربزرگم پرده از این راز جلوی مامان دوستم برداشت و این حرفا🚶🏻♀
بچگیام دقیقا بر عکس بودم، یعنی اگه چیزیم میشد میرفتم یه گوشه گریه میکردم و خبر نمیدادم به کسی که وای اینجام درد میکنه و فلان🚶🏻♀
بعد یادمه یه دختر همسایه داشتیم، هم دوستم بود و هم دشمنم! یعنی یه رابطهی عجیبی داشتیم و در حالی که همه میگفتن اینا دوست صمیمین اما یه بحث هاییم داشتیم و به نظرم بیشتر از اینکه ازم خوشش بیاد، بدش میومد :)
قشنگ یادمه که غروب بود، دم در خونهی ما داشتیم بازی میکردیم و حرف میزدیم.
بعد نمیدونم سر چی بحثمون شد یهو اومد منو هل داد، هیکلشم از من گنده تر بود و من خیلی شوکه شدم و قطعا زورم بهش نمیرسید.
یکم کش مکش داشتیم با هم و دفعه دوم خیلی محکم هلم داد و چون فاصلم با دیوار پشت سرم کم بود، سرم از پشت خیلی محکم خورد توی دیوار :)
جوری که قشنگ احساس کردم ترکید.
و یهو همه جا برام تیره و تار شد، اما هوشیار بودم.
اونم یهو وحشت کرد و رفت عقب، و چون ترسیده بود منو همونجا ول کرد و رفت خونشون🙂
منم توی همون حالت گیج و منگی برگشتم توی خونه.
فکر کنم نزدیک عید بود، چون یادمه وسایل های خونه وسط سالن ریخته شده بودن و مامان و مادربزرگم داشتن تمیزشون میکردن و اینا...
قشنگ یادمه نشستم روی زمین و کلی وسایل جلوم بودن، اونا هم پشتش بودن و منو نمیدیدن.
و دیدم من واقعا گیجم، پس برای اولین بار گفتم که آره من حالم خوب نیست.
و به هر بدبختی بود بهشون فهموندم که سرم ضربه خورده.
بقیش رو خیلی محو یادمه، اینکه سریع دو نفری منو به سختی تا بیمارستان بردن و توی راه هی مامانم میگفت چشماتو نبند و...
بقیشم خیلی کمرنگ یادمه.
فقط میدونم سرم نشکسته بود ولی ضرب دیده بود و این داستانا...
اما اینو خوب میدونم که ما تا مدت ها راجع بهش با خانواده دوستم حرف نزدیم و یه راز مونده بود، ولی خب بالاخره یه روز مادربزرگم پرده از این راز جلوی مامان دوستم برداشت و این حرفا🚶🏻♀