عزیزکم؛ عصرهنگام هوا ابری بود و باد گیسوانم را به رقص در میآورد. قصد داشتم کاغذ کاهی و چند کتاب قدیمی بخرم ولیکن هیچ کتابِ زیبایی نیافتم و ناگاه بارانِ شدیدی شروع به باریدن کرد. به تو اندیشیدم و خیال کردم که اگر اینجا بودی باز هم میتوانستیم همچون یکی از آن روزهای آخرِ اسفند، زیر باران بدویم و چنان بخندیم که گویا هرگز مغموم نبودهایم. حال اینکه همان اندک احساسِ خوشایندی که در دل داشتم، با نبودِ تو به یغما رفت. به گمانم لحظهی زیبا و اندوهناکی بود. من با گیسوانِ خیس و آشفته،"زیرِ باران، چشم به راهِ تو."