سیاهِ سیاه بود همه جا. کوتاه و تند تند نفس میکشیدم، احساس میکردم ریههام سوراخه و هرچی نفس میکشم کافی نیست. تاریک تر از هر تاریکیای بود که تاحالا دیده بودم. به طوری که تشخیص دادن فضا برام ممکن نبود. چشمامو انقدر گشاد کرده بودم که داشت از حدقه بیرون میزد. مردمک چشمام گشاد شده بود و فکر کنم کل چشمام شده بود نقطههای سیاه گنده. فایده نداشت، چشمامو بستم. خانوم عقل کل نجوا کرد- انجامش بده...باید انجامش میدادم. چشمامو فشار دادم به هم. دستموگذاشتم وسط پیشونیم وفشارش دادم، بیشتر و بیشتر فشارش دادم تا اینکه وسط پیشونیم سوراخ شد و دستم رفت توی سرم. همه جارو گشتم. تمام بخشهای متروکهی مربوط به خوداگاه و ناخوداگاهم، فایده اما نداشت، پیدا نمیشد.تا اینکه یهو دستم خورد به یکی از اون جعبهها و افتاد و درش باز شد. صدای جیغ بلندی شنیدم و یه عالمه موجود عصبانی و غمگین و عجیب و ترسناک که شبیه انسانهای انگشتی بودن تند تند بال زدن و فرار کردن، با همون صدای جیغ مطلق که ترجیح میدادم استخونهامو سمباده بکشن اما دیگه نشنومشون. از سرم که اومدن بیرون بزرگ شدن، میتونستم صورتاشونو ببینم. رنگ نداشتن اصلا، جسم هم نداشتن. خیلی سخته توضیح دادنش ما امیدوارم تونسته باشم منظورمو برسونم. عجیب نبودن برام ازشون نترسیدم و نمیترسم. زندانی شده بودن، عصبانی و لاغر و افسرده بودن.میدونستم پیداشون میکنم. اونجا بودن بیشتر بهم آسیب میزدن. حالا جلوی چشمامن، مظلومن، کاری ازشون برنمیاد، توانایی آسیب زدن ندارن. خوشحالم که آزادشون کردم...