من همان جنازه ای بودم که در شهر قدم میزد و همگان اورا انسانی زنده میپنداشتند. تفکر مردم این شهر، کمدی سیاه بی سابقه ای بود که مرا تا سر حد مرگ میخنداند.
اما یک روز ناگهان عکسی از تو به چشمانم خورد، میشود گفت تصادفی با تو آشنا شدم و بعد از آن تمام لحظات زندگی ام با تو گذشت .
برایم کم نبودی؛ در هیاهوی زندگی ام من تنها به «تو» عمیق فکر کردم.
طوری که انگار تنها فقط تو هستی که مهمی برایم و تنها تویی که هستی.
دلم تنها برای تو عمیقا تنگ میشود و تنها هنگامی که به تو فکر میکنم میتوانم لبخند بزنم.
هرگاه که من به تو فکر میکردم گویی در بهشت بودم گویی پس از دیدنت روزهایم به دو قسمت تقسیم میشدند؛قسمت اول را لحظاتی که تورا میدیدم و آرامش داشتم تشکیل میداد اگرچه در یک مستطیل و در یک برنامه تورا تماشا میکردم و قسمت دوم را حال که انتظار میکشم تا دوباره تو را در صفحه ایی مستطیلی و در یک برنامه ببینم.
اما یک روز ناگهان عکسی از تو به چشمانم خورد، میشود گفت تصادفی با تو آشنا شدم و بعد از آن تمام لحظات زندگی ام با تو گذشت .
برایم کم نبودی؛ در هیاهوی زندگی ام من تنها به «تو» عمیق فکر کردم.
طوری که انگار تنها فقط تو هستی که مهمی برایم و تنها تویی که هستی.
دلم تنها برای تو عمیقا تنگ میشود و تنها هنگامی که به تو فکر میکنم میتوانم لبخند بزنم.
هرگاه که من به تو فکر میکردم گویی در بهشت بودم گویی پس از دیدنت روزهایم به دو قسمت تقسیم میشدند؛قسمت اول را لحظاتی که تورا میدیدم و آرامش داشتم تشکیل میداد اگرچه در یک مستطیل و در یک برنامه تورا تماشا میکردم و قسمت دوم را حال که انتظار میکشم تا دوباره تو را در صفحه ایی مستطیلی و در یک برنامه ببینم.