♡دخترکی با موهای طلایی ♡
دخترک عاشق حیوانات بود بخصوص گربه
او برای خودش گربه ای داشت، اسمش کلارا بود، هر دیقه و هر لحظه باهاش حرف میزد، شاید یقین داشت که کلارا حرفای او را میشنود و او را میفهمد
روزی که پدر و مادرش را از دست داد ، تنها لحظه ای آرام میگرفت که حیوانی کنارش باشد تا برایشان حرف بزند ...پس تصمیم گرفت برای خودش حیوانی داشته باشد تا بتواند گذشته ها را از یاد ببرد و کمتر گریه کند،و او گربه را از همه حیوانات بیشتر دوست داشت ،برای او همدم بود کسی که باعث میشد احساس تنهایی نکند،موهای نرم و لطیف گربه از هرچیزی بیشتر به او احساس آرامش میدادند
_Rosalyn
دخترک عاشق حیوانات بود بخصوص گربه
او برای خودش گربه ای داشت، اسمش کلارا بود، هر دیقه و هر لحظه باهاش حرف میزد، شاید یقین داشت که کلارا حرفای او را میشنود و او را میفهمد
روزی که پدر و مادرش را از دست داد ، تنها لحظه ای آرام میگرفت که حیوانی کنارش باشد تا برایشان حرف بزند ...پس تصمیم گرفت برای خودش حیوانی داشته باشد تا بتواند گذشته ها را از یاد ببرد و کمتر گریه کند،و او گربه را از همه حیوانات بیشتر دوست داشت ،برای او همدم بود کسی که باعث میشد احساس تنهایی نکند،موهای نرم و لطیف گربه از هرچیزی بیشتر به او احساس آرامش میدادند
_Rosalyn