وقتی تحصیلاتش توی آلمان تموم میشه مقدمات مهاجرتش به آمریکارو فراهم میکنه، بار و بندیلشرو میبسته که بهش خبر میدن بیا مامان رفته توی کما، زود خودشرو میرسونه ایران، روز سوم یا چهارم کمای مادر، پدر غصهدارش توی خونه سکته میکنه و به بیمارستان نرسیده از دنیا میره، و خب مادرش هم دو روز بعد، ظرف یک هفته فقط خودش میمونه و خواهری که سرپرستی نداره، خلاصه موندگار میشه، چهل سال بعد وقتی این ماجرارو برای من تعریف کرد و استکان چاییشرو با دستای لرزونش روی میز گذاشت ازش میپرسم اون زمان تو سرتون چی میگذشت دکتر؟ آروم گوشهی لبشرو میخارونه و میگه اینجور موقعها فرقی نمیکنه به چی فکر کنی، زندگی مسیر خودشرو میره و شمارو هم با خودش میبره، لحظهای سکوتی شبیه سکوت فیلمهای فرهادی توی اتاق جولون میده، دوباره میپرسم و این خوبه یا بد؟ بلافاصله جواب داد مگه فرقی هم میکنه؟