Black hart قلب سیاه
در یک اتاق نشسته بودیم و داشتیم ب یک دیگر نگاه میکردیم
نمیتوانستیم چهره های یکدیگر را تحمل کنیم
هنوز کارهایی ک کرده بود در سرم تکرار و جلوی چشمانم پخش میشدن
ولنتاین بود
روزی پر از عشق
و در عین حال نفرت انگیز برای من
شروع کردم: یادت میآید چ کاری با من کرده ای؟
گفت: این تو بودی ک رابطه مان را خراب کردی!
نگاش میکنم
با خودم گفتم احمقی چیزیه؟
جوابش را دادم: فکر میکنم بیشتر از ده بار جواب این سوالت را داده ام من هیچ کاری ب رابطه شما نداشتم! من او را ازت نگرفتم من رابطه شمارا خراب نکردم این تو بودی ک رابطه س نفر را خراب کردی؟!انقدر ناتوانی ک نمیتوانی اشتباهت را بپذیری؟
گفت: تو ب معشوقه شیرین من حرف زدی و اونو ازم گرفتی!
گفتم: اون دیگر رفته بود بودن من در آنجا هیچ دردی را دوا نمیکرد بعدشم…مگر من بهت نگفتم از این آدم فاصله بگیر آدمی نیس ک بشه ب عنوان معشوقه حسابش کرد؟! ناسلامتی نگرانت بودم! چرا ب حرفم گوش ندادی پس؟ چرا کاری کردی ک زخم بزرگی در خودت و من ایجاد کنی؟
با عصبانیت جواب داد: دخترم داشت ب من و معشوقه ام کمک میکرد ک ما بازگردیم…اما تو شب کریسمس رو برام بدترین شب کردی و اون رو ازم گرفتی! چرا ب رابطه من و معشوقه ام حسودی میکنی؟ مگر من همانطور ک با اون رفتار کردم با تو رفتار نکرده ام؟
بغض جوری در گلویم گیر کرده بود و فشارش میداد گویی میخواستم از زور گریه در آنجا جان دهم
چرا چشمانش را ب این حقیقت بسته است؟ چرا نمیتواند ببیند ک این خودش است ک وارد رابطه با س نفر شد و همان س نفر را از دست داد؟
آنقدر اون معشوقه عوضیش چشمان زیبایش را بر روی این حقیقت کور کرده است؟
گفتم: تو وارد رابطه با س نفر شدی فکر نمیکنی ب هر س نفر ی زخم همزمان وارد کردی و انهارا از دست دادی؟ این کارت ب عنوان یک خیانت محسوب نمیشود؟
با نیشخندی بر لب گویی انگار میخواهد یک حرف زننده بزند گفت: میدونی؟ تمامش یک نمایش بود. من برای تو نقش بازی کردم:) نقش یک معشوقه دروغین رو اون معشوقه اصلیم بود من تمام این مدت برایت نقش بازی کردم.همش نمایشی بیش برای فریب تو نبود
برای لحظه ای همه چیز را فراموش کردم و شوکه شدم
آیا راست میگفت؟ این همان کسی
بود ک هرشب در بغل من بود؟
همان کسی است ک من از ته قلبم دوستش داشتم؟
همان کسی ک هرشب لبانش مزه توت فرنگی میدادند و الان آغشته ب خون شده است؟
خون روی لب هایش ب گونه ای بودند ک گویی قلب مرا شکفته و خون آنرا بلعیده است…
نمیتوانستم باور کنم
این اون چیزی نبود ک من میخواستم
انقدر پیش او بی ارزش شده بودم؟
انقد او معشوقه دروغینش را ب من ترجیح میداد؟
مانند گلی شدم ک در سرما پژمرده شده است و گلبرگ هایش درحال ریزش هستند
بلند شدم و ب سمت در رفتم و برگشتم و با چشمانی تار گفتم: پس از من طلب بخشش نکن! چون قرار نیس پیشت برگردم و هرگز قرار نیس اون آدمی ک برات شیرینی و بامزگی میکرد و دوسِت داشت را ببینی! اون آدم را همینجا ب قتل رساندی و با دستان خونی ات یک آدم سرد و بیروح متولد کردی
طاقت اشک هایم در چشمانم تمام شد و خودشان را در صورتم جاری کردند
لبخندی از روی تمسخر زد و گفت: هه! من ک از همین الآن تکلیفم معلومه
دیگر طاقت نداشتم و چشمانم میخواستند دائم اشک جاری کنند اما نه اینجا
در اتاق و روی تخت دوست داشتنیمان
در اتاق را باز کردم و گفتم:خداحافظ معشوقه نفرت انگیز من!