🖤Black and white🤍


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


جسمی قوی به همراه روحی سرشار از درد های مبهم؛
ʀᴏᴍᴀɴ🖤
ᴘʀᴏғ🤍
ɪᴍᴏᴠɪ🖤
ᴍᴜsɪᴄ🤍
ᴠɪᴅᴇᴏ🖤
ʙɪᴏ🤍
ᴠᴀʟʟᴘᴀᴘᴇʀ🖤
ناشناسمون🩶
http://t.me/HidenChat_Bot?start=5745803405

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


﴿ چنل معرفی نایت ﴾ dan repost
برای دیده شدن چالش و پست هاتون
این پیام چنلو فور کنید💜

https://t.me/daily_gostardeh

بعدش به بات برای تبلیغ پیام بدید
(حتما پست رو فور بزنید واسه ربات،لینک نفرستید)


@Joinforjoindailybot


پرایوتا لینک بدن ناشناس🙂


فور کنین ازتون فورکنم.🩵🫧
جوین نیسی فورنزن






دوتا پارت گذاشتم ریکت یادتون نره❤️🦋


#تناسخ

#پارت10


پوزخند پرتمسخری زد و گفت:«اگه فکر فرار به سرت نمی زد قطعاً تیکه پاره نمی شدی! بی عقلی از خودته! ببین تَپِش تا زمانی که من نخوام تو هیچ جوره نمی تونی از اینجا فرار کنی پس بیخودی سعی و تلاش نکن. الانم آخرین باره که دارم بهت هشدار می دم دفعه ی دیگه اینجوری باهات تا نمی کنم. فهمیدی؟»

+اولاً تپش نه و تپش خانم! دوماً مگه اسیر گرفتین؟ گفتم پولتونو می دم بعدشم شما رو به بخیر ما رو به سلامت!

این بار صدادار پوزخند زد و گفت:«اِ؟ تو فکر کردی من می ذارم وقتی داف توی تختمو پروندی ازت بی بهره بمونم؟ اونم وقتی شغلت اینه و 70 تومن پات دادم؟»

از حرفاش عذاب می کشیدم! تک تک حرفاش نشون می داد توی رابطه خیلی مهارت داره و حالم از امثال این آدما بهم می خورد. من تن به این رابطه ی کوفتی نمی دادم! چرا تنها چیزی که براش مهم بود زیر شکمش بود؟ یه درصد به روح من، به احساسات من، به عقاید من اهمیت نمی داد؟

با عصبانیت گفتم:«یه بار دیگه هم این حرفو زدین ولی من گفتم دارین تهمت می زنین. وقتی از چیزی خبر ندارین خواهشاً راجع بهش نظر ندین! و اینکه این همه دختر توی این شهر که حاضرن با شما همخواب بشن! من علاقه ای به این کار ندارم لطفاً برین دنبال همونا!»

_من چیزی که دیدمو باور دارم! علاقه ی تو هم به من ربطی نداره چون من کار خودمو می کنم!

و لبخند معروفشو زد! لعنتی قصدش جدی بود! کارم از خواهش و تمنا گذشته بود، رسماً باید یکیمون می مرد تا اون یکی دست برداره!

خواستم حرفی بزنم که گفت:«ساعت 3 نصفه شبه چه جونی برای بحث داری تو؟ بگیر بخواب مخمو خوردی. منم دارم می رم، کافیه تکون اضافه بخوری تا بنجی عصبی بشه! اونوقت دیگه منم جلو داری نیستم.»

همونطور که داشت می رفت، دستشو توی هوا تکون داد و افزود:«شب بخیر عروسک.»

پامو محکم به زمین کوبیدم و زیرلب گفتم:«برو به درک!»

من نمی خواستم سرنوشتم مثل لقبم باشه! از هرچی باربی و عروسکه متنفرم! لعنت به مامان که این اسمو روم گذاشت و فکر می کرد با این کار می تونه برام مشتری جمع کنه! من از عروسک بودن بیزارم!

***


#تناسخ

#پارت9



پاهام شل شدن و می خواستم جیغ بزنم! انقدر نفساش تند و وحشیانه بود که یه لحظه قبض روح شدم و تمام بدنم عرق کرد! این بشر توی خونش خرس نگه می داره؟ با ترس و صورتی جمع شده برگشتم و نگاهی به سگ هاسکی مقابلم انداختم! نفس می کشیدم حمله می کرد و ازم یه تیکه گوشت هم نمی موند! نباید کسی به من می گفت توی این خونه سگ هست؟ اونم همچین سگ غول پیکری؟

با اینکه تاریک بود و چیزی رو درست نمی دیدم ولی این سگه هم قد خودم بودم! قلبم گومب گومب می زد و مستقیم به چشمای سگه زل زدم! اگه فرار می کردم منو می گرفت؟ معلومه بهم می رسید!

لبامو خیس کردم و توی دلم به خودم لعنت فرستادم که چرا اومدم بیرون! سرجام می تمرگیدم فردا یه اتفاقی می افتاد دیگه! الان باید با بزرگ ترین ترس زندگیم مقابله می کردم!

همین که سگه غرید جیغ خفه ای کشیدم و برخلاف چیزی که از خودم انتظار داشتم شروع به دویدن کردم. سگه که این حرکت منو دید پشت سرم دوید و با سرعت یوزپلنگ اومد دنبالم! در ورودی خونه کجا بود؟

از استرس حتی یادم رفت از کجا اومدم بیرون و چجوری باید برگردم توی خونه! این استاد هم که خوابش خیلی سنگینه تا الان هیچی نشنیده!

جیغ بلندی کشیدم و با چشمای بسته داشتم می دویدم که یهو با جسم سختی برخورد کردم و شوک زده چشمامو باز کردم. با دیدن دستای حلقه شده ی دور کمرم، موهای پریشونمو که روی چشمام ریخته بودن کنار زدم و اینبار چشمام قفل یه جفت چشم سبز شد که توشون یه چیزی شبیه یه حس غریب موج می زدن! اصلاً معنی نگاهاشو درک نمی کردم! حس می کردم با دیدنه من یاده یه چیزی میوفته!

نفسای داغش که به گردنم خورد، به خودم اومدم و خیلی آروم ازش فاصله گرفتم. بدجور گرمم شده بود و داشتم خودمو باد می زدم. سگه که حالا با دیدنه استاد جاوید ایستاده بود نگاه بدی به من انداخت که استاد گفت:«بشین بِنجی. غریبه نیست.»

دستمو روی قلبم گذاشتم و طلبکار گفتم:«این اینجا چیکار می کرد؟ اگه منو تیکه پاره می کرد کی جوابگو بود؟»


های گایز یه مدت کوتاهی فعالیت نمیکردیم اومدم جبران کنم😌✨️


VOGUE DAILY dan repost
این چنل توسط VOGUE پوشش داده میشود.


#تناسخ

#پارت8


اون می خواد از یه دانشجوی سرکش که توی کلاساش همش سعی داشت این آدمو به یه نحوی ضایع کنه و همیشه مدافع حقوق زنان بود! یه فمنیست اصیل! استاد جاوید هم همیشه برعلیه حرفای من دلیل و برهان میاوورد و تا جایی که وقت کلاس اجازه می داد با من بحث می کرد. دیگه عادتمون شده بود که کلاس با بحثای ما شروع شه. قبل از کلاس اگه امتحان داشتیم، بچه ها همیشه از من می خواستن تا یه بحثی بندازم وسط و استادو بپیچونم ولی خب استاد جاوید زرنگ تر از این حرفا بود که کلک های ما رو باور کنه!

درواقع استاد جاوید یکی از پررو ترین و دخترباز ترین استادای دانشگاه بود و تقریبا کل دانشگاه شمارشو داشتن! داستان های عاشقانه ای هم که باهاش رقم می زدن هم زبان زد بود! چقدر مخالف این افکارش بودم و دلم می خواست یه بار سرش فریاد بزنم که دخترا اسباب بازیه تو نیستن و تو نمی تونی فقط ازشون استفاده کنی و دورشون بندازی! جدا از داستان های عاشقانه ای بچه ها تعریف می کردن، کلی هرروز کشته مرده داشت که ازش شکست عشقی خوردن و آویزونش می شدن. واقعاً چرا واسه این دخترای بی جنبه استاد جوون می ذارن؟

وقتی به خودم اومدم توی یکی از اتاقا بودم. نباید می خوابیدم چون به آدم هوس بازی مثل استاد جاوید نمی شد اعتماد کرد! یه موقع نصفه شب پاشه بیاد بالا سرم چه غلطی کنم؟ بعدشم باید راه های فرارو پیدا کنم! من نباید با این آدم توی یه خونه بمونم!

بعد از نیم ساعت، با تصور اینکه خوابیده از اتاق بیرون زدم. این خونه بزرگا همیشه یه در پشت حیاط داشت! اینجا هم باید داشته باشه. یکی یکی در اتاقای پایینو باز کردم تا شاید به در دیگه ای برسم؛ اما همه ی اتاقا فقط یه پنجره به سمت حیاط داشتن همین! یکی نیست بگه وقتی عمارت وسط باغه خب معلومه ته اتاقا به دیوار خروجی که نمی رسه دور تا دور علف و چمنه!

حرصی در خونه رو باز کردم و به سمت پشت حیاط که یه جای فوق العاده ترسناک و تاریک بود رفتم. این چجوری تنهایی اینجا زندگی می کنه؟ نمی ترسه؟ این همه پولداره یه لامپ بلد نیست برای اینجا وصل کنه؟ خسیس!

با پاهایی لرزون به سمت ته حیاط که شبیه سیاه چاله بود قدم برداشتم. کم کم با صدای نفس های کسی اونم از پشت سرم پاهام شل شدن و...




#تناسخ

#پارت7



+الان که این پولو ندارم ولی قول می دم...

_یا همین الان یا هیچی...

هیچ راه مقاومتی نداشتم. فقط به چشمای خمارش نگاه کردم و با بغض گفتم:«استاد خواهش می کنم.»

و قطره اشکی از چشمم پایین افتاد. نباید غرورمو جلوش خورد می کردم ولی مجبور شدم. من جلوی این آدم کوه غرور بودم دقیقاً مثل خودش ولی اون باعث شد ازش خواهش کنم و جلوش اشک بریزم. یه روزی بابته این کارش تقاص پس می داد.

حضورشو روبه روم حس کردم و سرمو بالا گرفتم. حتی موقع باختمم سرمو پایین نمیندازم چون من با اون دخترای ضعیفی که خودشونو زود می بازن فرق دارم.

استاد نگاهی به چشمای اشکیم انداخت و گفت:«گریه نکن!»

اخم غلیظی کرد و ادامه داد:«امشب که حسمو پروندی ولی مطمئن باش فردا شب خوب از خجالتت در میام.»

عقب گرد کرد تا بره که با یادآوری چیزی دوباره برگشت و افزود:«آها راستی، فکر فرار به سرت بزنه اون روی منو می بینی عروسک. بذار همینجوری مثل آدم باهات رفتار کنم. طبقه ی بالا هم اتاق زیاده، امشبو همینجا می مونی.»

نفس آسوده ای کشیدم! تا فردا خدا بزرگه! فردا بعد از دانشگاه فرار می کنم. اون می خواد از کجا بفهمه؟ فرار می کنم می رم شهرستان پیش عمه گلچهره. اون می تونه کمکم کنه.

استاد جاوید که رفت، منم با خجالت پشت سرش رفتم و وارد خونش شدم. داخل خونش صد برابر جذاب تر از بیرونش بود و من تا حالا توی عمرم همچین خونه ای ندیده بودم. یه خونه که دسته کمی از عمارت نداشت و تمام وسیله هاش لوکس و گرون قیمت بودن جوری که شاید مبلای توی خونش پول خون من بود. اون که 70 میلیون براش چیزی نبود، شاید اگه یکم دیگه خواهش و تمنا می کردم ولم می کرد. اصلاً من مگه براش چه جذابیتی داشتم که می خواست باهام باشه؟


🧑‍🦯




#تناسخ

#پارت6


نگاهی به دیوارای بلند و سه متری خونش انداختم! حتی اگه به یه طریقی هم می تونستم برم بالا، بالاش سیم خاردار و حفاظ داشت! همونجا وسط حیاط نشستم و به استاد که مغرورانه دستاشو توی جیبش زده بود و با لبخند پیروزمندانه ای داشت نگام می کرد خیره شدم. اینم که یا راه به راه پوزخندی می زد یا لبخند داشت! مسخره زشت! البته از حق نگذریم واقعاً زشت نبود برعکس یکی از جذاب ترین استادای دانشگاه بود که همیشه کلی دختر دورش جمع می شدن و بهش نخ می دادن. تنها کسی که جلوش همیشه مقاومت داشت و جز کلاس، توی محیط های دیگه اصلاً سمتش نمی رفت من بودم که از شانس گندَم الان دقیقاً وسط خونش نشستم!

_پاشو. اصلاً دلم نمی خواد حسم بپره.

گندت بزنن با اون حست که می خوام صد سال سیاه اصن به وجود نیاد که بخواد بپره. اون لبخند بدترکیبش که اصلاً از روی صورتش کنار نمی رفت. با اون چشمای سبز خمارش سعی داشت همه رو جادو کنه ولی کور خونده، من کسی نبودم که جلوی کوتاه بیام. من چندین سال بود که خودمو بین اون همه آدم که کارشون تن فروشی بود پاک نگه داشتم و دست نیافتنی موندم، نمی ذارم همه چی خراب شه! اونم به دسته این آدم که همیشه سعی داره با نگاه هاش دانشجوهای دافشو بخوره و معلومه سابقش توی این کارا بدجور خرابه. حداقل اگه بخوام با کسی وارد رابطه بشم می گردم دنبال کسی که مثل خودم پاک باشه و تنش هر دختری رو لمس نکرده باشه! قرار نیست همیشه اون مردی که هزار نفرو دستمالی کرده با دختری رابطه داشته باشه که تا امروز حتی یه نگاه تحریک کننده هم به مردی ننداخته!

از جام بلند شدم و گفتم:«استاد ببینین هرکاری بخواین براتون انجام می دم فقط خواهش می کنم کاری بهم نداشته باشین. منو که می شناسین می دونین اهل خواهش و تمنا نیستم.»

لبخند مرموزی زد و گفت:«نکنه می ترسی؟ مطمئن باش بهتر از اون لاشخور پیر بهت حال می دم.»

از حرفاش حالم داشت بهم می خورد. دیگه آخر خطم همینجا بود ولی باید زورمو می زدم. آب دهنمو قورت دادم و گفتم:«پولتونو بهتون برگردونم ولم می کنین؟»

_اگه همین الان این کارو کنی چرا که نه!

من توی عمرم 70 میلیون از نزدیک ندیده بودم چه برسه به اینکه بخوام همین الان انقدر پول بهش بدم. حقوق خودمم یه چیزی حدود 3 میلیون. یعنی اگه بی خیال شهریه ی دانشگاه می شدم، تا 24 ماه دیگه یعنی دقیقاً دوسال دیگه می تونستم این بدهی رو صاف کنم! از کی می تونستم همین الان نقدی 70 میلیون بگیرم؟ یه رفیق پولدار هم ندارم!


ولی من الان دیگه دلم تنگ شده برات:))


‍ی‍‌ا ‍م‍‌ث‍‌ل ‍ح‍‌رف‍‌ات‍‌ون ب‍‌اش‍‌ی‍‌ن ‍ی‍‌ا گ‍‌.وه ‍ن‍‌خ‍‌وری‍‌ن ‍خ‍‌ب.!💔


#تناسخ

#پارت5



وسط حرفش پریدم و داد زدم:«استاد بس کنین! هی هرچیزی به ذهنتون می رسه بیان نکنین انقدر هم تهمت نزنین. لطف کردین کمکم کردین از اون خونه بیام بیرون ولی خواهشاً قضاوت نکنین. من هرکاری کردم مجبور شدم. دلیلی هم نداره الان برای شما توضیح بدم که چرا اینجام؛ اما اینو بدونین من اگه با پای خودم میومدم اینجا هیچ وقت نمی خواستم کمکم کنین.»

خواستم پیاده شم که با پررویی مچ دستمو گرفت و گفت:«کجا؟»

+با اجازتون برم به بدبختیام برسم.

_من اجازه دادم پیاده شی؟

+ببخشید متوجه نمی شم! شما اینجا استاد من نیستین که تعیین تکلیف می کنین!

پوزخندش بدجور روی مخم بود. همیشه همین بود! با جدیت گفت:«70 تومن پول دادم پات که ولت کنم بری؟ الکیه مگه؟»

مورمورم شد و گفتم:«منظورتون چیه؟»

_عاشق چشم و ابروت نشده بودم که برات پول بدم. بتمرگ سرجات. جایی نمی ری.

اینو گفت و قفل مرکزی رو زد. ترسیده نگاش کردم و گفتم:«متوجه این دارین چیکار می کنین؟»

_آره دارم می رم از چیزی که خریدمش استفاده کنم!

خودمو به در کوبیدم و گفتم:«من هیچ جا نمی آم. باز کنین درو.»

بی توجه به داد و بیدادم ماشینو روشن کرد و راه افتاد. حتی کیفمم همراهم نبود که بتونم از توش اسپری فلفل یا چاقومو درارم و از خودم دفاع کنم. این آدم از اون استاد یاری پست تر و کثافت تر بود.

توی راه همش خودمو می کوبیدم به اون در بی صاحاب تا باز شه ولی هیچ فایده ای نداشت. همین که وارد حیاط خونش شد، یه لحظه با دیدن اونجا فکم چسبید به زمین؛ اما زود خودمو جمع و جور کردم و مشغول کوبیدن خودم به در شدم. همین که قفلو زد، بلافاصله از ماشین پیاده شدم و به سمت در که داشت بسته می شد رفتم. انقدر این حیاط کوفتیش بزرگ بود که تا به اون در می رسیدم قطعا بسته می شد. به سمت در ورودی رفتم تا باز کنم که دیدم قفله! پس این بشر چجوری رفت و آمد می کرد؟


#تناسخ

#پارت4


نباید می رفتم؛ اما شاید می تونستم خودمو از ماشینش بندازم پایین و فرار کنم. حداقلش این بود که می مردم ولی بهتر از این بود که دخترونگیمو از دست بدم. اینجا می موندم نه می تونستم فرار کنم نه خودمو بکشم!

چنگی به شالم زدم و خیلی زود اونو روی سرم انداختم. خیلی زود پشت سر استاد جاوید به راه افتادم و از اون خونه ی کذایی اومدم بیرون. در ماشین آخرین سیستمشو باز کرد و خودش خیلی زود سوار شد. اگه الان فرار می کردم با ماشینش خیلی زود بهم می رسید! باید وسط راه یه فکری به حال خودم بکنم. تازه فرارم بکنم و باز برگردم پیش مامان، استاد یاری آدرسمو داره و می ده به استاد جاوید تا پیدام کنه و دوباره بگیرتم!

با اخم های درهمم سوار شدم و آروم در ماشینو بستم. استاد جاوید نگاهی به چاک سینم انداخت و تشر زد:«دِ بپوشون اونا رو.»

ترسیده دکمه های مانتومو بستم و توی جام ثابت موندم. با اخمای وحشتناکی نگام کرد و عربده زد:«توعه سگ مصب که شغلت این بود چرا ادعای پاکی می کردی؟ از مظلومیت و پاکی فقط چشمشو داری؟»

به نفس نفس افتاده بود و سینه هاش بالا و پایین می شدن. منو توی بد وضعیتی دیده بود ولی حق نداشت منو سرزنش کنه. اون که نمی دونست من چرا اونجام!

خواستم از خودم دفاع کنم که مشتی به فرمون کوبید و ادامه داد:«یعنی یه نفر، فقط یه نفرو اگه توی اون دانشگاه خراب شده قبول داشتم تو بودی! نگو خانم از همه هر.زه تر بوده فقط رو نمی کرده! با پیر پاتالا می پری که شوگر تور کنی؟ چرا اونا عزیزه من؟ من بیشتر بهت حال می دم عروسک!»

عوضی! حتی اونم بهم می گفت عروسک! پوزخندی زد و غرید:«لقبت همین بود نه؟ باربی، عروسک! پس واسه همینه که بهت می گن عروسک! شدی بازیچه ی دسته استادا که نمره بگیری! درساتم که همه 20 شده از همین راهه! خ...»

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

142

obunachilar
Kanal statistikasi