یک وقتی هم هست که با یک نفر که به تو بد کرده، مدارا می کنی. پیش خودت فکر می کنی داری حرمت چیزهایی را که یک وقتی بوده، نگه می داری. اطرافت همه مستقیم و غیرمستقیم اشتباهت را گوشزد می کنند، اما تو تصمیم گرفته ای احترام گذاشتن را ادامه بدهی، و به تصویر ذهنی خودت پایبند بمانی، نه به اتفاقاتی که می افتد.
بعد، یک شب آن آدم عزیز تمام پلشتی درونش را تف می کند توی صورتت. زردآب بدبوی ناسپاسی و دروغ و غرور و نفرت را. کلماتش اسید است و پوستت را آب می کند و می رسد به دلت، و بعد گُر می گیری و می سوزی و استخوانهایت جزجز می کنند. از خودت می پرسی واقعا دوستش داشتم؟ این هیولا را؟ سکوت می کنی، و صبر می کنی تا شراره های جنون از سرت بروند.
در سکوت بعد از واقعه، روبروی اینه می ایستی و همانطور که متوجه می شوی خطوط روی پیشانیت عمیق تر شده اند، به خودت قول می دهی هرگز نگذاری این اتفاق تکرار شود.
-حمید سلیمی
@del_mojrem