💜دیـــو مـــنـم و دلـــبـر تـو💜
#پارت۱۵
#لیان
اولش رفتم ی لباس مناسب انتخاب کنم رفتم سر کمدم ی پیراهن مشکی که یکم کوتاه بود بودو انتخاب کردم خیلی شیک بود ولی فکر نمی کنم عماد زیادی ازش خوشش بیاد خب به من چه!؟ اصلا خوشش نیاد! ولی وقتی رفتم جلوی آینه و لباسو نگاه کردم یاد کسایی که قرار بود بیان اون مهمونی افتادم ... نه! این لباس مناسب نیست! رفتم ی لباس آبی کاربنی برداشتم که به نظرم مناسب تر بود آره همین خوبه! گفتم آرایشگر هم بیاد برای آماده شدن درسته از خیر لباس گذشتم ولی با این دیگه 😏... گفتم همرنگ لباسم ی آرایش ملایم ولی خیلی جذاب بکنه اونم شروع کرد خیلی خسته شدم ولی وقتی خودمو تو آینه دیدم گفتم واوووووووو خیلی به زحمتش می ارزید خب ی کیف دستی هم برداشتمو رفتم پایین وقتی داشتم از پله ها می رفتم پایین بابا بهم زل زده بود و ی لبخند محوی رو صورتش بود وقتی رسیدم پایین محکم بغلم کردو گفت پرنسس بابا راستی لیان....عه.... حواست باشه چیز نکنی....
+چی بابا؟
_هیچی ولش کن! بریم؟
مامان و توشی هم اومد عای قلب خواهر عروسک کوچولوی من
تا عمارت عمو حرفی بینمون رد و بدل نشد جز شیطونیای توشی وقتی رسیدیم عمارت همش نگران روبه رو شدن با عماد بودم ولی حفظ ظاهر کردم وقتی وارد عمارت شدیم رفتیم سمت همه ناری با ی نفرت خاصی نگاهم می کرد ولی زین با ی لبخند کثیف گوشه لبش وای اصلا نمی خوام بهش فکر کنم اما وقتی رسیدم به عماد انگار نسبت به قبل ی جوری دیگه نگام می کرد خواستم دست بدم که دیدم با حالت بغل اومد سمتم منم بدم نیومد رفتم بغلش همه با تعجب نگاهمون می کردن که گفت خیلی شیک شدی ولی هنوز با غرور و تکبر بود که توشیو بغل کرد بازم براش اسباب بازی گرفته بود با بقیه هم مثل قدیم رفتار کردم که طبق معمول با دختر عمو پسر عمو ها رفتیم ی جای دیگه عماد با اخم همیشگیش کنار من بود احساس امنیت می کردم ولی این باعث حساس شدن زین و ناری شده بود که وقتی ی جا نشستیم شروع کردیم به حرف زدن که تارِ با ی لبخند شیطانی گفت : خب چ بهم میاین کاپل قشنگمون!!!!
که منو عماد بهم نگاه کردیم با اخم غلیظش ی لبخند محو زد منم ی لبخند زدم که زین گفت:اوهووووووو از کی شما کاپل شدین ما خبر نداریم؟؟؟؟
عماد: تازه کجاشو دیدی کلی خبرای خوب تو راهه !
زین: عهههه مشتاقیم
لیان: منتظر باشین و با لبخند به عماد نگاه کردم که انگار راضی بود از حرفم
ناری به حرف اومد و گفت: لباس برای عروسی سفارش بدیم یا نه!؟
(با حرس) گفتم: دیگه دیگه
عایشه بانو اومد دنبالمون گفت غذا آمادس که رفتیم سر میز باز منو عماد پیش هم نشسته بودیم ولی بابا عصبی بود انگار اهمیت ندادم و غذا خوردمیم و با همه گرم صحبت شده بودیم که تو مسیر خونه بودیمو به محض رسیدن به خونه.....
ادامه دارد😊💜
#پارت۱۵
#لیان
اولش رفتم ی لباس مناسب انتخاب کنم رفتم سر کمدم ی پیراهن مشکی که یکم کوتاه بود بودو انتخاب کردم خیلی شیک بود ولی فکر نمی کنم عماد زیادی ازش خوشش بیاد خب به من چه!؟ اصلا خوشش نیاد! ولی وقتی رفتم جلوی آینه و لباسو نگاه کردم یاد کسایی که قرار بود بیان اون مهمونی افتادم ... نه! این لباس مناسب نیست! رفتم ی لباس آبی کاربنی برداشتم که به نظرم مناسب تر بود آره همین خوبه! گفتم آرایشگر هم بیاد برای آماده شدن درسته از خیر لباس گذشتم ولی با این دیگه 😏... گفتم همرنگ لباسم ی آرایش ملایم ولی خیلی جذاب بکنه اونم شروع کرد خیلی خسته شدم ولی وقتی خودمو تو آینه دیدم گفتم واوووووووو خیلی به زحمتش می ارزید خب ی کیف دستی هم برداشتمو رفتم پایین وقتی داشتم از پله ها می رفتم پایین بابا بهم زل زده بود و ی لبخند محوی رو صورتش بود وقتی رسیدم پایین محکم بغلم کردو گفت پرنسس بابا راستی لیان....عه.... حواست باشه چیز نکنی....
+چی بابا؟
_هیچی ولش کن! بریم؟
مامان و توشی هم اومد عای قلب خواهر عروسک کوچولوی من
تا عمارت عمو حرفی بینمون رد و بدل نشد جز شیطونیای توشی وقتی رسیدیم عمارت همش نگران روبه رو شدن با عماد بودم ولی حفظ ظاهر کردم وقتی وارد عمارت شدیم رفتیم سمت همه ناری با ی نفرت خاصی نگاهم می کرد ولی زین با ی لبخند کثیف گوشه لبش وای اصلا نمی خوام بهش فکر کنم اما وقتی رسیدم به عماد انگار نسبت به قبل ی جوری دیگه نگام می کرد خواستم دست بدم که دیدم با حالت بغل اومد سمتم منم بدم نیومد رفتم بغلش همه با تعجب نگاهمون می کردن که گفت خیلی شیک شدی ولی هنوز با غرور و تکبر بود که توشیو بغل کرد بازم براش اسباب بازی گرفته بود با بقیه هم مثل قدیم رفتار کردم که طبق معمول با دختر عمو پسر عمو ها رفتیم ی جای دیگه عماد با اخم همیشگیش کنار من بود احساس امنیت می کردم ولی این باعث حساس شدن زین و ناری شده بود که وقتی ی جا نشستیم شروع کردیم به حرف زدن که تارِ با ی لبخند شیطانی گفت : خب چ بهم میاین کاپل قشنگمون!!!!
که منو عماد بهم نگاه کردیم با اخم غلیظش ی لبخند محو زد منم ی لبخند زدم که زین گفت:اوهووووووو از کی شما کاپل شدین ما خبر نداریم؟؟؟؟
عماد: تازه کجاشو دیدی کلی خبرای خوب تو راهه !
زین: عهههه مشتاقیم
لیان: منتظر باشین و با لبخند به عماد نگاه کردم که انگار راضی بود از حرفم
ناری به حرف اومد و گفت: لباس برای عروسی سفارش بدیم یا نه!؟
(با حرس) گفتم: دیگه دیگه
عایشه بانو اومد دنبالمون گفت غذا آمادس که رفتیم سر میز باز منو عماد پیش هم نشسته بودیم ولی بابا عصبی بود انگار اهمیت ندادم و غذا خوردمیم و با همه گرم صحبت شده بودیم که تو مسیر خونه بودیمو به محض رسیدن به خونه.....
ادامه دارد😊💜