💜دیـــو مـــنـم و دلـــبـر تـو💜
#پارت۱۷
#عماد
در به در دنبال عمو می گشتم باید می فهمیدم دلیل این کارش چیه؟ دنبال چیه؟ منظورش چیه؟ رفتم سمت بوفه چون می خواست واسه لیان آب بگیره!!!!!!! داشتم می رفتم که از دور دیدمش.
عماد:عمو!
عمار: هیچی نگو! به اندازه کافی کفری ام ازت!
عماد:دلیلش!؟ زنمه! بزارین تفسیرش کنم! همسرمه! *همسرم*
عمار: کجا نوشته اینو؟ باید تو شناسنامه باشه؟ کو؟ نیست! هنوز نیست! باید ی چیزی شروع شه! یه حرفی زده شه! یه شیرینی خورده شه!
عماد: چه شیرین گفتی عمو! شیرینیو که بیست سال پیش خوردین!*بریدین و دوختین واسه خودتون* حرفو هم که خلیفه زده که هر حرفی خلیفه عربستان بزنه باید عملی شه! دیگه چی؟ دیگه چی؟*چرا انقد هم دختر خودتو هم منو جیز جگر می کنی*
عمار: برو فعلا ی کار مهم تر دارم!
منو زد کنار که بره سمت اتاق لیان منم راه افتادم دنبالش برگشت سمتم
عمار:فعلا برو عماد! بزار یکم شرایط آروم بشه تا خودم بهت خبر میدم! تو با لیان و امیر فرقی نداری واسه من ناسلامتی کنار اونا بزرگ شدی اینو بفهم الان شرایط رو به راه نیست!
عماد: شما هم درست عین پدرم هستین عمو حتی از نظر اخلاقی هم مو نمی زنین هردوتون خیلی لجبازین من الان بیشتر از هر وقتی باید کنار زنم باشم و محیط آرومی رو براش فراهم کنم ممنون میشم این محیطو خراب نکنین
رفتم کنارش و به منظور اینکه به سمت اتاق لیان میرم پا تند کردمو و اونم کوتاه اومد باهام اومد نمی دونستم این کارام چه دلیلی داشت حق هم با من بود و هم با عمو ولی هر کدوممون جداگانه داشتیم اشتباه می کردیم واقعاً گیج شدم رفتیم اتاق لیان دکتر گفت می تونیم ببریمش خونه من رفتم کارای ترخیصشو انجام دادم که ی مشکل پیش اومد یادم رفت ماسک بزنم واسه همین چند نفر که تو راهرو بودن منو شناختن و یکم مشکل ساز شد که با بد بختی دکشون کردم رفتن خودمم کارای ترخیصو انجام دادم و برگشتم به اتاق دیدم لیان با رنگ و رویی پریده آماده شده و کنار تخت نشسته و عمو با صورتی خسته داره نگاهش می کنه
عماد: کارای ترخیص تموم کردم می تونیم بریم خونه
بریمو با تشدید گفتم که لج عمو تکمیل شه ولی انگار جون بحث کردن نداشت که من با ماشین خودم و عمو و لیان با ماشینی که همراهشون بود(با راننده) رفتن سمت عمارت عمو دلم نیومد واسه توشی هیچی نگیرم واسه همین زدم کنار و ی اسباب بازی که اسباب بازی فروش گفته بود واسه بچه به سن توشی مناسبه گرفتم و رفتم سمت عمارت عمو ....
ادامه دارد😊💜
#پارت۱۷
#عماد
در به در دنبال عمو می گشتم باید می فهمیدم دلیل این کارش چیه؟ دنبال چیه؟ منظورش چیه؟ رفتم سمت بوفه چون می خواست واسه لیان آب بگیره!!!!!!! داشتم می رفتم که از دور دیدمش.
عماد:عمو!
عمار: هیچی نگو! به اندازه کافی کفری ام ازت!
عماد:دلیلش!؟ زنمه! بزارین تفسیرش کنم! همسرمه! *همسرم*
عمار: کجا نوشته اینو؟ باید تو شناسنامه باشه؟ کو؟ نیست! هنوز نیست! باید ی چیزی شروع شه! یه حرفی زده شه! یه شیرینی خورده شه!
عماد: چه شیرین گفتی عمو! شیرینیو که بیست سال پیش خوردین!*بریدین و دوختین واسه خودتون* حرفو هم که خلیفه زده که هر حرفی خلیفه عربستان بزنه باید عملی شه! دیگه چی؟ دیگه چی؟*چرا انقد هم دختر خودتو هم منو جیز جگر می کنی*
عمار: برو فعلا ی کار مهم تر دارم!
منو زد کنار که بره سمت اتاق لیان منم راه افتادم دنبالش برگشت سمتم
عمار:فعلا برو عماد! بزار یکم شرایط آروم بشه تا خودم بهت خبر میدم! تو با لیان و امیر فرقی نداری واسه من ناسلامتی کنار اونا بزرگ شدی اینو بفهم الان شرایط رو به راه نیست!
عماد: شما هم درست عین پدرم هستین عمو حتی از نظر اخلاقی هم مو نمی زنین هردوتون خیلی لجبازین من الان بیشتر از هر وقتی باید کنار زنم باشم و محیط آرومی رو براش فراهم کنم ممنون میشم این محیطو خراب نکنین
رفتم کنارش و به منظور اینکه به سمت اتاق لیان میرم پا تند کردمو و اونم کوتاه اومد باهام اومد نمی دونستم این کارام چه دلیلی داشت حق هم با من بود و هم با عمو ولی هر کدوممون جداگانه داشتیم اشتباه می کردیم واقعاً گیج شدم رفتیم اتاق لیان دکتر گفت می تونیم ببریمش خونه من رفتم کارای ترخیصشو انجام دادم که ی مشکل پیش اومد یادم رفت ماسک بزنم واسه همین چند نفر که تو راهرو بودن منو شناختن و یکم مشکل ساز شد که با بد بختی دکشون کردم رفتن خودمم کارای ترخیصو انجام دادم و برگشتم به اتاق دیدم لیان با رنگ و رویی پریده آماده شده و کنار تخت نشسته و عمو با صورتی خسته داره نگاهش می کنه
عماد: کارای ترخیص تموم کردم می تونیم بریم خونه
بریمو با تشدید گفتم که لج عمو تکمیل شه ولی انگار جون بحث کردن نداشت که من با ماشین خودم و عمو و لیان با ماشینی که همراهشون بود(با راننده) رفتن سمت عمارت عمو دلم نیومد واسه توشی هیچی نگیرم واسه همین زدم کنار و ی اسباب بازی که اسباب بازی فروش گفته بود واسه بچه به سن توشی مناسبه گرفتم و رفتم سمت عمارت عمو ....
ادامه دارد😊💜