••💕نوشتهچهلونهم••
~روزی که جایزه گرفتم . . .~
روزها و ماه ها و سال ها می گذشت،
هنوز عطش درس خواندن در من وجود داشت .
داخل کتاب هایم پر شده بود از نکات ریز و درشت درسی،
برگ های دفترم از ورق خوردن زیاد چروک و کهنه شده بودند .
روی میزم تعداد زیادی خودکار آبی بود ،
اما فقط یکی از آن ها جوهر داشت .
بقیشان با حلِ مسائلِ ریاضی، عمرشان را کرده بودند.
آن طرف تر،کنار تخت خواب،موبایل همراهم بود که چند روزی به آن سر نزده بودم.
بیرون از اتاق ، صدای بچه های فامیل می آمد؛ گویا تازه به خانهمان آمده بودند.
اما من هنوز در حال مطالعه کردن بودم،
در حال جنگیدن . . .
جنگیدن برای آن پنجاه میلیونی که قرار بود برای عمل مادرم خرج کنم.!
ولی به سادگی به دست نمی آمد.
برای آن باید در آزمون جامع کشوری شرکت می کردم!
شانس خیلی کمی برای برنده شده داشتم ، اما هیچ وقت امید خود را از دست ندادم . . .
شب قبل از شروع آزمون بود.
پیش مادرم رفتم و ملتمس دعای او شدم.
بهم گفت: تو تلاشت را کردی عزیزم.
مقام هم نیاوردی مهم نیست،فدای سرت.
مهم اراده و پشتکار بود که همواره داشتی.
این را که گفت ، بغص گلویم را گرفت.
چشمانم پر از اشک شد . . .
گفتم:《نه ،نه ،من حتما رتبه می آورم و جایزه آن را خرج عملت می کنم.》
لبخند دلنشینی روی چهره مادرم نقش بست.
من نیز به او لبخند زدم و به سمت تخت خواب رفتم تا بتوانم فردا صبح آزمون را به خوبی بدهم.
چند روز گذشت . . .
بالاخره زمان اعلام نتایج آزمون فرا رسید.
من خیلی امید داشتم.از خودم مطمئن بودم.همه سوالات را با دقت کامل و به درستی پاسخ داده بودم.
آقای قیاسی مسئول برگزاری آزمون پشت تریبون رفت تا برنده را اعلام کند.
در پوست خود نمی گنجیدم ،از ذوق ، کنترل خود را از دست داده بودم و فقط و فقط منتظر شنیدن اسم خودم بودم.
آقای قیاسی بعد از توضیحات اصلی و تشکر کردن از این و آن برنده را اعلام میکند:《نفر برگزیده کسی نیست ، جز . . .
با خودم گفتم بگو ، بگو غزاله ذاکری.
آقای قیاسی نفر اول را اعلام کرد.
اما . . .
اما من نبودم.خیلی تعجب کردم.
از این که برنده نشده بودم ناراحت نبودم.
فقط نمی دانستم جواب مادرم را چگونه بدهم ..!
گفتم خدایا !
مگر نمیبینی!؟
این همه تلاش ،پشتکار ، امید ، اراده ، پس چه شد !!
مگر نمیبینی وضع مادرم را !!
ولی باز من هنوز به تو امید دارم.
به قول معروف : تو پناهی در هر پیشامد .
خودت کمکم کن .
ناگهان پشت سرم را نگاه کردم،
نفر اول مسابقه پشت سرم ایستاده بود.
همه حرف هایم را شنیده بود.
دستی بر شانه ام زد و گفت : بیا این هدیه متعلق به توست♡
با تعجب گفتم:پس خودت چی!؟
تو بیشتر از من تلاش کردی!
این هدیه لیاقت خودت است.
اما لبخندی زد و با مهربانی گفت:《آری این برای من است ،ولی تو بیشتر به آن احتیاج داری،
تقدیمت:))🤍
🔏غزالهنوشت
@DNYRNGI🌿