𐓷𝐆𝐑𝐈𝐓𝐀𝐑࿒(𝐂𝐋𝐎𝐒𝐄𝐃) dan repost
آرام دستگیره را به پایین فشار میدهم که به محض بازشدن درب ، با اتاق تاریک و مدفون شده در سکوتی دلنشین مواجه میشوم. به سمت پنجره رفته و پردهها را کنار میزنم ؛ برخورد قطرات بلورین و شفاف باران ، بخار نشسته بر دل شیشه و نور کم سوی چراغِ روشنِ داخل محوطه بیرونی ، هارمونیِ زیبایی را ایجاد کرده.
مثل همیشه یک چراغ خواب ، ماندن در فضای تاریک اتاق را قابل تحملتر میکند. طبق عادت همیشگی پشت میز مطالعه نشسته ؛ دفتری با کاغذهای کاهی که طی این دو سال حکم دفترچه اسرار مرا دارد باز میکنم و تمام اتفاقاتی که از طلوع خورشید تا به حال که قرص قمرِ پنهان شده پشت ابرهای در حال بارش ، شاهد به وقوع پیوستن جزء به جزء آنان بودهاند و افکار درونی خود را با قلم پارکر وکتور دوست داشتنیام بر روی صفحات کاهی خوشبو در قالب کلمات به تصویر میکشم. این روزها تنها یاری رساننده افکار پریشانم همین نوشتنهای چند صفحهای شبانه است.
نمیدانم چند ساعت گذشته است که تایمر تلفن همراهم به صدا در میآید. ساعت 03:00 صبح را هشدار میدهد. علی رغم تنفرم از این تایمر ، بازهم سر تعظیم فرود میآورم. دفتر را بسته و چراغ را خاموش میکنم. به خواب پناه میآورم و همچنان که به سقف خیره شدهام در ذهن آرزو میکنم که کاش چشمانم دیگر به روی این دنیا باز نشود...
" خوشبختانه یا متاسفانه؟! " نمیدانم ؛ با طلوع دیگرِ خورشید باز هم روزی نو شروع میشود. تلاشی دیگر برای ماندن و ادامه این زندگیِ هر چند ناامیدانه و بالاجبار!!! خستگیِ جسم با ورود به جهانِ خواب خنثی میشود در حالی که خستگی روح همچنان باقی خواهند ماند و روح نیازمند یک خواب ابدیست.
ابدیتی که مدت هاست در انتظارِ به آغوش کشیدن و اسیر شدن در بازوان تنومندش هستم ؛ اسیر یک خواب شیرین...
آرام دستگیره را به پایین فشار میدهم که به محض بازشدن درب ، با اتاق تاریک و مدفون شده در سکوتی دلنشین مواجه میشوم. به سمت پنجره رفته و پردهها را کنار میزنم ؛ برخورد قطرات بلورین و شفاف باران ، بخار نشسته بر دل شیشه و نور کم سوی چراغِ روشنِ داخل محوطه بیرونی ، هارمونیِ زیبایی را ایجاد کرده.
مثل همیشه یک چراغ خواب ، ماندن در فضای تاریک اتاق را قابل تحملتر میکند. طبق عادت همیشگی پشت میز مطالعه نشسته ؛ دفتری با کاغذهای کاهی که طی این دو سال حکم دفترچه اسرار مرا دارد باز میکنم و تمام اتفاقاتی که از طلوع خورشید تا به حال که قرص قمرِ پنهان شده پشت ابرهای در حال بارش ، شاهد به وقوع پیوستن جزء به جزء آنان بودهاند و افکار درونی خود را با قلم پارکر وکتور دوست داشتنیام بر روی صفحات کاهی خوشبو در قالب کلمات به تصویر میکشم. این روزها تنها یاری رساننده افکار پریشانم همین نوشتنهای چند صفحهای شبانه است.
نمیدانم چند ساعت گذشته است که تایمر تلفن همراهم به صدا در میآید. ساعت 03:00 صبح را هشدار میدهد. علی رغم تنفرم از این تایمر ، بازهم سر تعظیم فرود میآورم. دفتر را بسته و چراغ را خاموش میکنم. به خواب پناه میآورم و همچنان که به سقف خیره شدهام در ذهن آرزو میکنم که کاش چشمانم دیگر به روی این دنیا باز نشود...
" خوشبختانه یا متاسفانه؟! " نمیدانم ؛ با طلوع دیگرِ خورشید باز هم روزی نو شروع میشود. تلاشی دیگر برای ماندن و ادامه این زندگیِ هر چند ناامیدانه و بالاجبار!!! خستگیِ جسم با ورود به جهانِ خواب خنثی میشود در حالی که خستگی روح همچنان باقی خواهند ماند و روح نیازمند یک خواب ابدیست.
ابدیتی که مدت هاست در انتظارِ به آغوش کشیدن و اسیر شدن در بازوان تنومندش هستم ؛ اسیر یک خواب شیرین...