مامانماینا گاهی ظهرا یا شبا اسنیک میکنن تو اتاقم تا ببینن من دارم چیکار میکنم، خوابم، بیدارم... بعد امروز ظهر که سرشو آورد از لای در داخل داشتم فیلم میدیدم، بهش گفتم مامان این کارتون خیلی زشته که شبا و ظهرا میآید تو اتاق من، من نه بچهام، نه کسیام که بخوای چکش کنی، سو لطفاً دیگه اینکارو نکن. با اینکه من این حرفای زشت و زننده، که چش سفیدی هستن رو با گشاده رویی بش گفتم، قامت راست کرد اومد وسط اتاق و دو دقیقه با لبخندِ آخه تو چی میفهمی بچه، بم نگا و کرد و گفت تو مغز من چی میگذره تو مغز تو چی میگذره؟ بعد در رو بست و رفت😂
مامان من دوست دارم و نمیخوام ناراحتت کنم ولی نه تنها برام مهم نیست تو مغزت چی میگذره بلکه اصا به من ربطی نداره. چرا مغزا رو میپاشی وسط اتاقا؟
آخ! کاش ننه باباها وقتی منطقی باشون راجب مسائل بدیهی حرف میزدیم، اینقد ناگهان در نقش قربانی و کسی که همهی بار زندگی رو دوششونه فرو نمیرفتن! به خدا مادرجان این گِلی که میبینی دارم لقد میکنم، برای اینه که تا چونم توش فرو رفته و دارم دست و پا میزنم منم، بوس.
مامان من دوست دارم و نمیخوام ناراحتت کنم ولی نه تنها برام مهم نیست تو مغزت چی میگذره بلکه اصا به من ربطی نداره. چرا مغزا رو میپاشی وسط اتاقا؟
آخ! کاش ننه باباها وقتی منطقی باشون راجب مسائل بدیهی حرف میزدیم، اینقد ناگهان در نقش قربانی و کسی که همهی بار زندگی رو دوششونه فرو نمیرفتن! به خدا مادرجان این گِلی که میبینی دارم لقد میکنم، برای اینه که تا چونم توش فرو رفته و دارم دست و پا میزنم منم، بوس.