تلنگر
پادشاهی در یک شب سرد زمستانی از قصر خارج شد
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی میداد .
از او پرسید : آیا سردت نیست ؟
نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم .
پادشاه گفت : اکنون به قصر میروم و می گویم لباس گرمی برایت بیاورند .
نگهبان ذوق زده شد و بسیار تشکر کرد .
اما پادشاه پس از ورود به قصر وعده اش را فراموش کرد .
صبح روز بعد جسد یخ زده پیرمرد را در محل نگهبانی خود پیدا کردند در حالی که با خطی ناخوانا در کنارش نوشته بود :
به سرما عادت داشتم اما وعده ی لباس گرمت مرا از پای درآورد !
مواظب "وعده" هایمان باشیم...
@end_respite