22 Apr, 20:51
22 Apr, 12:40
مولانا، کشش انسان آگاه به سوی عالم معنا و به سوی عشق و معشوق، به سوی کل و حقیقت هستی و به جانب پروردگار را کششی مقدس می داند و می گوید: در این نی یا چنگ که انسان کامل است، پروردگار می دمد و فریاد مولانا یا هر انسان کاملی هنگامی از نی با چنگ وجودش بر می خیزد، که جذبه عشق بر او اثر کرده باشد. مولانا می گوید: که این ناله در درون همه موجودات هست.پس اگر عنایت یا جذبه ی پروردگار در آنها بدمد همه می نالند. بنابراین تنها مولانا نمی نالد، بلکه در نفیر و صدای ضجه ی او در عشق، کل هستی، همه آفریدگان _ اعم از زن و مرد و گیاه و جماد - حتی صدای آبشار و آب می نالند و عشق به مبدا را بر زبان می آورند.پس این فریاد یک تن نیست، بلکه فریاد عالم هستی در شوق ادراک حقیقت هستی و عشق ازلی است. از کتاب: عشق باز هم عشق...
ای برادر زین فقیر خیرخواهاین نصیحت بشنو و رو کن براهدار پاس حرمت درویش رابلکه میکن بندهٔ او، خویش راور نخواهی بست دل در خدمتشبد مکن دل بهر پاس حرمتشحرمت حق را هر آن هتّاک بودشد چو ظاهر فطرتش ناپاک بودحرمت حق، حرمت اهل اللّه استهر شکست این حرمت، ابلیس ره استحرمت آدم شکست ابلیس دونزان شد از فردوس عفو حق برونحاسد حق ورنه در ظاهر نبوددائماً او سجدهٔ حق مینمودچون "صفی" مرآت ذات کبریاستسجدهٔ او فرض بهر ما سواستیاعلی-------در نصیحت برادران ایمانی، بپاس حرمت اهل اللّه، از کتاب "زبدة الاسرار" حضرت صفیعلیشاه (قدس سره)-------صفیعلیشاه درویشصفی_الحق زبدة_الاسرار
22 Apr, 12:38
20 Apr, 12:36
خلاف راستی باشد، خلاف رای درویشانبنه گر همتی داری، سری در پای درویشانگرت آیینهای باید، که نور حق در او بینینبینی در همه عالم، مگر سیمای درویشانغزل عرفانی سعدی
ری از زنده یاد فریدون مشیری در ستایش سعدیدریایی از لطافت و دنیایی از هنر آمیخته به آن سخنان گزیده بودروحی بزرگ،در تن او ، آرمیده بودطبعی بلند، پاک، آزاده، همتای آفتاب، ولیکن افتاده ، همچو خاک!هرگز کسی نبود چو او در سخن دلیر،حق گوی و حق پذیر می گفت شاه رادر پرده ی نصیحت و مهر و فروتنیبخت تو هم بلند، که هم عصر با منیآن شاعر رونده ی بیدار ره شناسبانگ بلند او ستاز پشت قرن ها :" دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی زنهار ، بد مکن که نکرده ست عاقلی "بانگ بلند اوست که اینک جهانیان هر جا به احترام ازو نام می برند :فرزندگان یک پدر و مادرند خلقاعضای یک تن اند، که یک پیکراند خلقاز یک تبار و یک گوهرند و برابرنداز یکدیگر نه هیچ فروتر نه برترنددر روزگار ما که " بنی ادم " _ ای دریغ _ چون گرگ، یکدیگر را هر روز می درند،بر من چو آفتاب جهانتاب روشن است دنیا به این تباهی و درماندگی نبود،یک بار اگر نصیحت او را شنیده بود@eshghnirooyebidariii
19 Apr, 16:26
19 Apr, 03:49
18 Apr, 21:21
17 Apr, 12:33
اینکه عرفا تکیه دارند که طی این مرحله بی همرهی خضر مکن، از این مقوله است که انسان گام به گام مراحل و منازل سلوک را آگاهانه و عارفانه طی کند و با اولیای الهی همگام باشد تا با اوصیای الهی هم منزل گردد. به همین جهت است که عرفا معتقدند ولایت، باطن دین است. پس حضور دین بدون آن امکان ندارد. چون عرفان، باطن همه ادیان است و به همین دلیل، همه ادیان نیز عارف دارند. عارف از ورای زمان و مکان به امور نگاه می کند. به عبارتی، بر قله عشق می ایستد و پیرامون کوه زندگی را نظاره کرده و به جنبه های مشترک آن توجه دارد. عرفان مانند عشق در کل هستی جاری و ساری است.از کتاب: عشق باز هم عشقص / ۸۶
عارف همیشه مُهر سکوت بر لب دارد، چون عاشق است. عاشق در برابر معشوق عرض اندام نمی کند. چون پرده ای است که از خود اراده ندارد، بلکه بر اثر وزش باد معشوق حرکت می کند. بنابراین قلب و اندیشه اش در راستای معشوق حرکت می کند. پس با کلماتی رمز آلود و رمزگونه با معشوق سخن می گوید که مبادا اسرار هویدا سازد. و از آنجایی که عقل و تفکر در برابر واژه ها و عبارات رمزگونه ی "عاشق" عاجز است سر به مخالفت می گذارد. چون عقل و اندیشه آدمی در تعبیر از این تجربه های آلوده به مفاهیم و مقولات ذهنی با متن تجربه عشقی فاصله زیادی پیدا می کند، که در حقیقت این فاصله به موازات فاصله مجرد و ماده است. به بیان دیگر، آن حقایق و معانی در این تنزل، از حد و منزلت خود خارج شده، صورت ظهور جدیدی پیدا می کنند که ذهن انسان دارای محصول جدیدی می شود که انعکاس و انطباعی است از درون که با انعکاسات و انطباعات حاصل از عوامل بیرونی نیز آلوده شده است. برشی از کتاب: عشق باز هم عشق/ ص ۷۸ دکتر عباس عطاری کرمانی
بســــــم الله الـرّحـمـن الـرّحـیـــــمخــواهـم ای دل مـحـو دیــدارت کـنـموالِــه ی آن مــاه رخــســــارت کــنــم جــلــوه گــــاه روی دلـــدارت کــنــمبـسـتـه ی آن زلـف طَـرّارت کـنـــمدر بـــلای عـشــق دلـــدارت کـنـــمتـا شـوی آواره از شـهــــر و دیــــاربُگســــلی زنجیــــرعـقـل و اخـتـیــــار تـــا شـوی بیـگانه از خـویش و تـبـــار سـر بـه صحــرا پـس نَـهی دیــوانـه وارپـــای بـنــــد طُـــرّه ی یــارت کـنـــم
15 Apr, 13:02
غزل شماره ۵صفی علیشاه👇
دیم مابند رهرو بود چون عقل و جنونترک این عقل و جنون کردیم ماخانه را پرداختیم از هست و نیستغیر یار از دل برون کردیم ماتا نباشد حرفی الاحرف عشقلب خمش از کاف و نون کردیم ما@eshghnirooyebidariii
15 Apr, 12:02