آدم آرومی بود، اصولا کم حرف می زد، اما وقتی کسی رو پیدا می کرد که به وجدش بیاره حرفاش تمومی نداشت، این اواخر کم حرف تر از همیشه هم شده بود، غمگین که بود، عصبی که بود، خوشحال که بود، تهی که بود، می نواخت؛ اره عادت داشت حرفاشو بنوازه، فکر می کرد تنهاست، کسی نیست که حرفاش رو بشنوه و اگه بشنوه هم باورش نمیکنه..
خبر نداشت دختری که تو ساختمون دیوار به دیوار خونش زندگی می کنه هر روز که از خواب بیدار می شه؛ منتظر قرارشون تو همون ساعت همیشگی می مونه، قهوه اش رو دم می کنه، می ره پنجره رو باز می کنه و می شینه جلوی دیواری که بینشونه و همزمان که بوی شکوفه های درخت
لیموی جلوی خونشون می پیچه تو اتاقش، به حرفاش گوش میده، باهاشون گریه می کنه و گاهی می رقصه..