از تو کبریتی خواستم
که شب را روشن کنم
تا پلهها
و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم
آغازِ پیری بود
گفتم دستانات را به من بسپار
که زمان کهنه شود
و بایستد
دستانات را به من سپردی
زمان کهنه شد
و مُرد!
- احمدرضا احمدی -
که شب را روشن کنم
تا پلهها
و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم
آغازِ پیری بود
گفتم دستانات را به من بسپار
که زمان کهنه شود
و بایستد
دستانات را به من سپردی
زمان کهنه شد
و مُرد!
- احمدرضا احمدی -