Fa(ma) dan repost
#قسمت_سی_و_پنجم
#دل
#فاطیما_مددی
#کپی_ممنوع
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
منتظر روی صندلی میز ناهار خوری نشسته ام، دوساعتی است که سعید آمده اما نه من با او صحبت کرده ام و نه او با من. معصومه برای دومین بار رفته تا بگوید ناهار حاضر است اما هنوز خبری از سعیدم نیست، نباید هم باشد سه ماه ماه بیشتر از ازدواجش با زن دومش نمی گذرد که باردار شده است و قرار است نه ماه دیگر فرزندی برایش بیاورد فرزندی که قطعا پس از به دنیا آمدنش زندگی من نیز از این رو به آن رو خواهد شد.
صدای پای سعید آمد و بعد از صدای پایش چهره اش نیز نمایان شد. صورتش خندان بود و شادی از چهره اش می بارید اما من اخم غلیظی به صورت داشتم و او را تماشا می کردم.
دیگر سکوت جایز نبود باید چیزی می گفتم حتی اگر شده برای آرام کردن خودم، باید آرام می شدم چون فقط و فقط خودم مهم هستم و بس...
ارغوان: به به آقا سعید! چه عجب بلاخره ما شما رو دیدیم، اگر می دونستم قراره ببینم تون حتما گاوی گوسفندی چیزی می کردم. البته خب همین حالام باید کرد، مگه نه اکرم؟ بلاخره آقا سعید دادن بابا میشن.
سعید بعد از شنید این حرف قاشق چنگال درون دستش را روی بشقاب انداخت و تو چطوری فهمیدی(ای) گفت: در جوابش پوزخندی زدم و گفتم:
ارغوان: مثل اینکه یادت رفته من کیم؟ من عروس جمشید خانَم، تو این شهر سنگ رو سنگ بباره من با خبر میشم. دیگه حاملگی نوه حاج رحمان که چیزی نیست.
سعید: چته تو ارغوان؟ کشتی آدم و، نگران اینی که که چند روزه دیگه همهجا پخش بشه عزیز دردونه جمشید خان نازاست؟ نگران نباش اگر کسی چیزی گفت خودم میزنم تو دهنش، اما دیگه هیچی نگو چون حوصله ندارم.
ارغوان: ههه... مثل اینکه یادت رفته این بچه رو از صدقه سری من داری، اگه من به آقاجونم نگفته بودم بره واست زن بگیری که تو هنوز همونی بودی که قبلا بودیبدبخت بیچاره، حالام خودت تنها کوفت کن.
#دل
#فاطیما_مددی
#کپی_ممنوع
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
منتظر روی صندلی میز ناهار خوری نشسته ام، دوساعتی است که سعید آمده اما نه من با او صحبت کرده ام و نه او با من. معصومه برای دومین بار رفته تا بگوید ناهار حاضر است اما هنوز خبری از سعیدم نیست، نباید هم باشد سه ماه ماه بیشتر از ازدواجش با زن دومش نمی گذرد که باردار شده است و قرار است نه ماه دیگر فرزندی برایش بیاورد فرزندی که قطعا پس از به دنیا آمدنش زندگی من نیز از این رو به آن رو خواهد شد.
صدای پای سعید آمد و بعد از صدای پایش چهره اش نیز نمایان شد. صورتش خندان بود و شادی از چهره اش می بارید اما من اخم غلیظی به صورت داشتم و او را تماشا می کردم.
دیگر سکوت جایز نبود باید چیزی می گفتم حتی اگر شده برای آرام کردن خودم، باید آرام می شدم چون فقط و فقط خودم مهم هستم و بس...
ارغوان: به به آقا سعید! چه عجب بلاخره ما شما رو دیدیم، اگر می دونستم قراره ببینم تون حتما گاوی گوسفندی چیزی می کردم. البته خب همین حالام باید کرد، مگه نه اکرم؟ بلاخره آقا سعید دادن بابا میشن.
سعید بعد از شنید این حرف قاشق چنگال درون دستش را روی بشقاب انداخت و تو چطوری فهمیدی(ای) گفت: در جوابش پوزخندی زدم و گفتم:
ارغوان: مثل اینکه یادت رفته من کیم؟ من عروس جمشید خانَم، تو این شهر سنگ رو سنگ بباره من با خبر میشم. دیگه حاملگی نوه حاج رحمان که چیزی نیست.
سعید: چته تو ارغوان؟ کشتی آدم و، نگران اینی که که چند روزه دیگه همهجا پخش بشه عزیز دردونه جمشید خان نازاست؟ نگران نباش اگر کسی چیزی گفت خودم میزنم تو دهنش، اما دیگه هیچی نگو چون حوصله ندارم.
ارغوان: ههه... مثل اینکه یادت رفته این بچه رو از صدقه سری من داری، اگه من به آقاجونم نگفته بودم بره واست زن بگیری که تو هنوز همونی بودی که قبلا بودیبدبخت بیچاره، حالام خودت تنها کوفت کن.