(صفحه 91 )
اینجا وینیکات در چند کلمه منظورش را از چگونگی کارکرد تحلیل ارائه میدهد: برای قرار دادن تجربه فروپاشی در زمان گذشته، شخص باید تجربه آنچه اتفاق افتاده (گذشته) را در انتقال (اکنون) زنده نماید. این اتفاق در تحلیل بدین وسیله روی میدهد که بیمار و تحلیلگر باهم در طی زمان این تجربه را، تجربه شکست نقش تحلیلگر که قابل توجه نیز هست اما بیش از تحمل بیمار نیست، زندگی کنند.
وینیکات به روشنی بیان میدارد که تحلیلگر تلاش میکند تجربه فروپاشی را در اتاق تحلیل نگه دارد بنابراین نیازی به بستری شدن وجود ندارد. همچنین، تجربه فروپاشی به اندازه کافی خوب نخواهد بود اگر شامل درک تحلیلی و بینش در بخشی از بیمار نباشد. وینیکات درمان را با کاتارسیس یکی نمیداند. رشد روانشناختی به وسیله تجربه و آگاهی از تجربه زیستهی شکست مادر/تحلیلگر در وضعیت وابستگی مطلق اتفاق میافتد. به طور متناقضی، تحلیلگر باید به طور همزمان هم بیمار را به نحوی سرخورده کند تا در طول دوره ی وابستگی، پیوند تحلیلگر-بیمار از هم بپاشد و هم به بیمار کمک کند تا شکست اخیرش را به درستی تجربه کرده، فروپاشی را درک نموده و در عین حال سرخورده نشود.
نمونههای بالینی
وینیکات تنها چهار نمونه بالینی مختصر در ترس از فروپاشی ارائه میدهد. در یکی از آنها که درباره پوچی است، او کارش را با بیماری توصیف میکند که ترسی از پوچی یا فروپاشی را تجربه نکرده و در عوض “تجربه ذخیره شده از نوع غیرمستقیم” را نشان میدهد. وضعیت روانی که وینیکات به عنوان زیربنای پوچی هنوز تجربه نشده، نشان میدهد، صرفا احساس “احتمالا چیزی وجود دارد” است.
در دو نمونه بالینی که من ارائه خواهم داد، تمرکز من مثل وینیکات در بحثی درباره پوچی، بر روشهایی نخواهد بود که از طریق آن ها ترس از فروپاشی خودش را بر فروپاشی آتی که در گذشته روی داده است، فرافکنی میکند. درعوض، من بر روشهایی تمرکز میکنم که در آنها فروپاشی پیوند مادر-کودک در نوزادی و کودکی، باعث ایجاد بخش هایی از زندگی نزیسته می شود که تبدیل به احساس مداوم ناکامل بودن خود میگردند (مشابه ایده وینیکات درباره پوچی هنوز تجربه نشده که خود را در زمان حال به صورت احساس “احتمالا چیزی وجود دارد” نشان میدهد).
در مقاله اخیر، در آغاز بحث نظری من، و اکنون در ارائه موارد بالینی، امیدوارم بتوانم راههایی را نشان دهم که در آنها من نیاز بنیادین بیمارم را برای دستیابی به قسمتهای گمشده خودش را مجسم کرده و روی آن کار کرده ام؛ قسمت هایی هرگز وارد زندگیاش نشدهاند و نزیسته باقی ماندهاند (و بنابراین تنها به عنوان جنبههای بالقوه خود باقین ماندهاند). همانطور که بیان نمودم، اساس کمک به بیمار برای تجربه جنبههایی از خودش که گم شده (ناشناخته باقی مانده)، نگرش تحلیلی است که منجر به شناسایی و ارزشمندسازی نامحسوسترین و غیرمحتملترین راههایی می شود که در آنها بیمار شاید تلاش کند تا برای اولین بار اتفاقات نزیسته گذشته را تجربه نماید.
اولین تجربه بالینی که من توضیح خواهم داد، درباره ی زنی است که ۴ جلسه در هفته تحلیل می شد و از غفلت شدید در زمان کودکی اش رنج می برد. مادر این زن افسرده بود -گاهی حتی نمیتوانسته از تخت خارج شود- و پدرش زمانی که بیمار دو ساله بوده خانواده را ترک کرده است.
در طول این تحلیل طولانی، خانم ال مکررا عاشق مردانی میشد که به نظر میرسید متقابلا عاشق او هستند اما خیلی زود طوری رفتار میکردند که انگار هیچگاه هیچ علاقهای به او نداشتند. پس از اینکه خانم ال زمانی را صرف خرید ماشین کرده بود، به من گفت که فروشنده در یکی از نمایشگاههای ماشین با او خیلی باعلاقه صحبت کرده است. زمانی که آنها ماشین را برای تست بردند آن مرد درباره اینکه چقدر راندن ماشین در جادهای در طول بیگ سور میتواند لذت بخش باشد صحبت کرد.
بعد از خرید ماشین، خانم ال به نمایشگاه ماشین باز میگردد تا فروشنده را ببیند. او به آن مرد علاقهمند شده بود. اما آن مرد بعد از چند دقیقه صحبت، او را ترک کرده تا با “افراد دیگری” که وارد نمایشگاه شدند صحبت کند. بعد از اینکه آن مرد در طی دیدارشان او را نادیده گرفت، بیمار احساس کرد با دورویی او “ویران شده” است. در دو هفته آینده، خانم ال هر روز ماشینش را مقابل نمایشگاه ماشین پارک میکرد تا بتواند آن فروشنده را ببیند. در طی ماه آینده، او به ندرت به چیز دیگری جز اینکه چقدر به آن مرد علاقهمند است فکر میکرد.
من با خانم ال درباره ارتباط احتمالی بین تجربه ناامیدکننده، دیوانه کننده و تحقیرآمیز با فروشنده و احساس اینکه من هم در انتهای هر جلسه و آخر هفتهها و تعطیلات او را ترک میکنم، صحبت کردم. خانم ال با شنیدن این موضوع به شدت برافروخته شد و من را متهم به این کرد که باور ندارم مردی که او درگیرش است علاقه خاصی به این خانم نشان داده است.
اینجا وینیکات در چند کلمه منظورش را از چگونگی کارکرد تحلیل ارائه میدهد: برای قرار دادن تجربه فروپاشی در زمان گذشته، شخص باید تجربه آنچه اتفاق افتاده (گذشته) را در انتقال (اکنون) زنده نماید. این اتفاق در تحلیل بدین وسیله روی میدهد که بیمار و تحلیلگر باهم در طی زمان این تجربه را، تجربه شکست نقش تحلیلگر که قابل توجه نیز هست اما بیش از تحمل بیمار نیست، زندگی کنند.
وینیکات به روشنی بیان میدارد که تحلیلگر تلاش میکند تجربه فروپاشی را در اتاق تحلیل نگه دارد بنابراین نیازی به بستری شدن وجود ندارد. همچنین، تجربه فروپاشی به اندازه کافی خوب نخواهد بود اگر شامل درک تحلیلی و بینش در بخشی از بیمار نباشد. وینیکات درمان را با کاتارسیس یکی نمیداند. رشد روانشناختی به وسیله تجربه و آگاهی از تجربه زیستهی شکست مادر/تحلیلگر در وضعیت وابستگی مطلق اتفاق میافتد. به طور متناقضی، تحلیلگر باید به طور همزمان هم بیمار را به نحوی سرخورده کند تا در طول دوره ی وابستگی، پیوند تحلیلگر-بیمار از هم بپاشد و هم به بیمار کمک کند تا شکست اخیرش را به درستی تجربه کرده، فروپاشی را درک نموده و در عین حال سرخورده نشود.
نمونههای بالینی
وینیکات تنها چهار نمونه بالینی مختصر در ترس از فروپاشی ارائه میدهد. در یکی از آنها که درباره پوچی است، او کارش را با بیماری توصیف میکند که ترسی از پوچی یا فروپاشی را تجربه نکرده و در عوض “تجربه ذخیره شده از نوع غیرمستقیم” را نشان میدهد. وضعیت روانی که وینیکات به عنوان زیربنای پوچی هنوز تجربه نشده، نشان میدهد، صرفا احساس “احتمالا چیزی وجود دارد” است.
در دو نمونه بالینی که من ارائه خواهم داد، تمرکز من مثل وینیکات در بحثی درباره پوچی، بر روشهایی نخواهد بود که از طریق آن ها ترس از فروپاشی خودش را بر فروپاشی آتی که در گذشته روی داده است، فرافکنی میکند. درعوض، من بر روشهایی تمرکز میکنم که در آنها فروپاشی پیوند مادر-کودک در نوزادی و کودکی، باعث ایجاد بخش هایی از زندگی نزیسته می شود که تبدیل به احساس مداوم ناکامل بودن خود میگردند (مشابه ایده وینیکات درباره پوچی هنوز تجربه نشده که خود را در زمان حال به صورت احساس “احتمالا چیزی وجود دارد” نشان میدهد).
در مقاله اخیر، در آغاز بحث نظری من، و اکنون در ارائه موارد بالینی، امیدوارم بتوانم راههایی را نشان دهم که در آنها من نیاز بنیادین بیمارم را برای دستیابی به قسمتهای گمشده خودش را مجسم کرده و روی آن کار کرده ام؛ قسمت هایی هرگز وارد زندگیاش نشدهاند و نزیسته باقی ماندهاند (و بنابراین تنها به عنوان جنبههای بالقوه خود باقین ماندهاند). همانطور که بیان نمودم، اساس کمک به بیمار برای تجربه جنبههایی از خودش که گم شده (ناشناخته باقی مانده)، نگرش تحلیلی است که منجر به شناسایی و ارزشمندسازی نامحسوسترین و غیرمحتملترین راههایی می شود که در آنها بیمار شاید تلاش کند تا برای اولین بار اتفاقات نزیسته گذشته را تجربه نماید.
اولین تجربه بالینی که من توضیح خواهم داد، درباره ی زنی است که ۴ جلسه در هفته تحلیل می شد و از غفلت شدید در زمان کودکی اش رنج می برد. مادر این زن افسرده بود -گاهی حتی نمیتوانسته از تخت خارج شود- و پدرش زمانی که بیمار دو ساله بوده خانواده را ترک کرده است.
در طول این تحلیل طولانی، خانم ال مکررا عاشق مردانی میشد که به نظر میرسید متقابلا عاشق او هستند اما خیلی زود طوری رفتار میکردند که انگار هیچگاه هیچ علاقهای به او نداشتند. پس از اینکه خانم ال زمانی را صرف خرید ماشین کرده بود، به من گفت که فروشنده در یکی از نمایشگاههای ماشین با او خیلی باعلاقه صحبت کرده است. زمانی که آنها ماشین را برای تست بردند آن مرد درباره اینکه چقدر راندن ماشین در جادهای در طول بیگ سور میتواند لذت بخش باشد صحبت کرد.
بعد از خرید ماشین، خانم ال به نمایشگاه ماشین باز میگردد تا فروشنده را ببیند. او به آن مرد علاقهمند شده بود. اما آن مرد بعد از چند دقیقه صحبت، او را ترک کرده تا با “افراد دیگری” که وارد نمایشگاه شدند صحبت کند. بعد از اینکه آن مرد در طی دیدارشان او را نادیده گرفت، بیمار احساس کرد با دورویی او “ویران شده” است. در دو هفته آینده، خانم ال هر روز ماشینش را مقابل نمایشگاه ماشین پارک میکرد تا بتواند آن فروشنده را ببیند. در طی ماه آینده، او به ندرت به چیز دیگری جز اینکه چقدر به آن مرد علاقهمند است فکر میکرد.
من با خانم ال درباره ارتباط احتمالی بین تجربه ناامیدکننده، دیوانه کننده و تحقیرآمیز با فروشنده و احساس اینکه من هم در انتهای هر جلسه و آخر هفتهها و تعطیلات او را ترک میکنم، صحبت کردم. خانم ال با شنیدن این موضوع به شدت برافروخته شد و من را متهم به این کرد که باور ندارم مردی که او درگیرش است علاقه خاصی به این خانم نشان داده است.