#تحلیل_ابیاتی_از_دفتر_پنجم_مثنوی:
✔️ عشق آن شعلهست کاو چون بر فروخت
هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت
عشق آتش است و وقتی در دلی شعله ور شد آن دل را از خس و خاشاک پاک می کند در قلبی که عاشق است محال است که وجودی جز معشوق باقی بماند.
در عشق حقیقی تنها معبود و تنها محبوب خداست و هیچ اندیشه و وسوسه و فکر و خیالی جز خداوند بزرگ بر دل عاشق راستین حکومت ندارد.
اکر کسی واقعا عاشق باشد جز خدا همه چیز را فراموش می کند
بی مناسبت نیست در مورد این بیت حکایتی زیبا از بوستان تقدیم دوستان شود
مضمون این حکایت این است که در عشق زمینی عاشق حاضر است برای معشوق ایثار و فداکاری کند در حالیکه می داند معشوق مثل خودش است؛با همان خصایل و با همان ایرادات بشری چه برسد به عشق حقیقی
تراعشق همچون خودی زآب وگل
ربـایـد همی صبـر و آرام دل
به بیداریش فتنه بر خد و خال
بخواب اندرش پـای بند خیـال
بصدقش چنان سر نهی در قدم
که بینی جهان با وجودش عدم
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت
دگـر بـا کست در نیاید نفس
که با او نماند دگر جای کس
تو گوئی بچشم اندرش منزلست
وگـر دیـده بـر هم نهی در دلست
نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نـه قوّت کـه یک دم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد بلب برنهی
ورت تیغ بـر سر نهد سر نهی
چو عشقی که بنیان آن بر هواست
چنین فتنه انگیز و فرمانـرواست
عجب دارم از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی طریق
بسودای جانان ز جان مشتعل
بذکـر حبیب از جهان مشتغل
بیـاد حـق از خلـق بگـریختـه
چنان مست ساقی که می ریخته
نشـایـد بـدارو دوا کـردشـان
که کس مطلع نیست بر دردشان
الست از ازل همچنـانشـان بگوش
بـه فـریـاد قـالـوا بلـی در خـروش
گروهی عمل داروعزلت نشین
قـدم هـای خـاکـی دم آتشیـن
بیک نعره کوهی زجا برکنند
بیک ناله شهری بهم بر زنند
چو بادند پنهان و چالاک پوی
چو سنگند خاموش و تسبیح گوی
سحـر ها بگرینـد چنـدان کـه آب
فرو شوید از دیدشان کحل خواب
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحـر گـه خروشـان کـه وامـانده اند
شب و روز در بحر سودا و سوز
نـداننـد ز آشفتگـی شـب ز روز
چنان فته بر حسن صورت نگار
که با حسن و صورت ندارند کار
ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست
می صرف وحدت کسی نوش کرد
کـه دنیـا و عقبـی فـرامـوش کـرد
استاد سابق خسروی
گروه دبیران ادبیات کشور
https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA
✔️ عشق آن شعلهست کاو چون بر فروخت
هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت
عشق آتش است و وقتی در دلی شعله ور شد آن دل را از خس و خاشاک پاک می کند در قلبی که عاشق است محال است که وجودی جز معشوق باقی بماند.
در عشق حقیقی تنها معبود و تنها محبوب خداست و هیچ اندیشه و وسوسه و فکر و خیالی جز خداوند بزرگ بر دل عاشق راستین حکومت ندارد.
اکر کسی واقعا عاشق باشد جز خدا همه چیز را فراموش می کند
بی مناسبت نیست در مورد این بیت حکایتی زیبا از بوستان تقدیم دوستان شود
مضمون این حکایت این است که در عشق زمینی عاشق حاضر است برای معشوق ایثار و فداکاری کند در حالیکه می داند معشوق مثل خودش است؛با همان خصایل و با همان ایرادات بشری چه برسد به عشق حقیقی
تراعشق همچون خودی زآب وگل
ربـایـد همی صبـر و آرام دل
به بیداریش فتنه بر خد و خال
بخواب اندرش پـای بند خیـال
بصدقش چنان سر نهی در قدم
که بینی جهان با وجودش عدم
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت
دگـر بـا کست در نیاید نفس
که با او نماند دگر جای کس
تو گوئی بچشم اندرش منزلست
وگـر دیـده بـر هم نهی در دلست
نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نـه قوّت کـه یک دم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد بلب برنهی
ورت تیغ بـر سر نهد سر نهی
چو عشقی که بنیان آن بر هواست
چنین فتنه انگیز و فرمانـرواست
عجب دارم از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی طریق
بسودای جانان ز جان مشتعل
بذکـر حبیب از جهان مشتغل
بیـاد حـق از خلـق بگـریختـه
چنان مست ساقی که می ریخته
نشـایـد بـدارو دوا کـردشـان
که کس مطلع نیست بر دردشان
الست از ازل همچنـانشـان بگوش
بـه فـریـاد قـالـوا بلـی در خـروش
گروهی عمل داروعزلت نشین
قـدم هـای خـاکـی دم آتشیـن
بیک نعره کوهی زجا برکنند
بیک ناله شهری بهم بر زنند
چو بادند پنهان و چالاک پوی
چو سنگند خاموش و تسبیح گوی
سحـر ها بگرینـد چنـدان کـه آب
فرو شوید از دیدشان کحل خواب
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحـر گـه خروشـان کـه وامـانده اند
شب و روز در بحر سودا و سوز
نـداننـد ز آشفتگـی شـب ز روز
چنان فته بر حسن صورت نگار
که با حسن و صورت ندارند کار
ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست
می صرف وحدت کسی نوش کرد
کـه دنیـا و عقبـی فـرامـوش کـرد
استاد سابق خسروی
گروه دبیران ادبیات کشور
https://t.me/joinchat/AAAAAD-djOh0rs4ttCQBcA