داروی پیرمرد
رحیم قمیشی
رفته بودم داروخانه شماره دو هلال احمر، باید دارویی خاص را میگرفتم. شمارهام 131 بود و حدود 35 نفر جلویم بودند. نشستم روی صندلیهای انتظار، هیچکس حس صحبت با بغل دستیاش را نداشت.
پیرمردی کنار من نشسته بود، هر شمارهای را که بلندگو میخواند نگاهی به من میکرد و میگفت شماره من بود؟ و من باید میگفتم نه پدر جان!
او چند شماره بعد از من بود و گوشهایش خیلی سنگین بودند.
نیمی از مراجعین مثل من شهرستانی بودند، از شهرهای کوچک و دورشان آمده بودند که دارو را بگیرند و برسانند به مریضشان. تازه اگر بود! به بعضی که دارویشان بود میگفتند شد یک میلیون، شد دو میلیون، کارتشان را میدادند و در کسری از ثانیه صندوقدار میگفت پرداخت شد.
صندوقدار حتما نمیدانست این پول چقدر برای آنها سخت بوده پرداختش...
حدود سی دقیقه نشستم که نوبتم شد. رفتم جلوی باجه شماره سه.
دکتر داروساز واقعا خسته بود، از چشمهای قرمزش معلوم بود. همینکه نسخه مرا دید، نگاهی به من کرد و با دلسوزی گفت؛
- شرمنده، داروی شما را مدتی هست که نداریم. فکر نمیکنم پیدا کنی...
از چشمهایش مهربانی میبارید. با اینکه میدانستم خسته است پرسیدم حالا چه کار کنم؟
سوال مسخرهای بود! ولی دکتر داروساز با همان آرامش و مهربانی گفت؛
پزشک برایت داروی خارجی نوشته، که اصلا نیست، اگر ایرانیاش را گیر آوردی حتما بگیر. این دارو نایاب شده. ایرانیاش هم پیدا نمیشود!
حس کردم دوباره میخواهد بگوید "شرمنده". یعنی با چشمهایش داشت میگفت. من چشمهایم را برگرداندم تا خجالتش را نبینم.
دفترچه را برداشتم و آمدم کنار.
میخواستم به او بگویم آخر چرا تو شرمنده باشی؟ آنها شرمنده باشند که میلیاردی اعتبار میگیرند و دارو را به بازار سیاه میدهند. آنها شرمنده باشند که ارز دارو را میگیرند و با آن چیز دیگری وارد میکنند.
آنهایی باید شرمنده باشند که فکر میکنند میشود از همه دنیا جدا شد و هیچ اتفاقی برای مردم نمیافتد!
ولی نگفتم...
ایستادم تا نوبت پیرمرد شود و به او بگویم نوبتش شده. باجه یک صدایش کرد. همراهش رفتم، او هم دارویش نبود، ولی پیرمرد نمیشنید!
من بلند بلند و با اشاره گفتم: "پدرجان دارویت نیست!"
پیرمرد نمیتوانست باور کند، حالا که خودش را به مهمترین داروخانه پایتخت رسانده باز هم دارویش نباشد.
او نمیتوانست باور کند بعد از چهل سال ما هنوز نتوانستهایم داروی بیمارانمان را هم مدیریت کنیم!
نمیدانستم چطوری باید به او میگفتم.
نمیدانم اصلا شنید یا نه؟
این بار من به او میگفتم:
"پدر جان شرمنده، من هم مقصرم، همه ما مقصریم! تو ببخش"
آقایان تحریم هنوز شروع نشده!
سری به داروخانههای تخصصی زدهاید؟
قیمت داروهای خاص را دیدهاید؟ آنهایی را که بیرون داروخانه قدم میزنند و درِ گوش بیماران میگویند "دارو، داروهای کمیاب" را دیدهاید؟
آنهایی را که همه داروها را دارند دیدهاید؟
پیرمردها و پیرزنهای ناامید و بیدارو را دیدهاید؟
همراهان بیمارانی که به دنبال نخود سیاه آمده اند پایتخت!
کاش به همان پیرمرد گفته بودم؛
چه خوب که نمیشنوی پدر جان!
چه خوب که وعدهها را نمیشنوی.
چه خوب که دروغها را نمیشنوی!
چه خوب که نمیشنوی گفته بودند 80 میلیون جمعیت ایران خیلی کم است، باید 150 میلیون نفر بشویم!
چه خوب که نمیشنوی چه اختلاسها که نمیشود
چه خوب که نمیشنوی اخبار دزدیها را
چه خوب که نمیشنوی پولدارها دیگر تُنی طلا میخرند!
چه خوب که نمیشنوی بسیاری از مسئولان هیچ خبری از تو ندارند!
پیرمرد که داشت میرفت، برگشت و پرسید فردا بیایم دارویم هست؟
دلم نیامید بگویم نه، منتظر نباشد!
فقط گفتم "نمیدانم پدر..."
یعنی تا فردا چه می خواهد بشود؟!
یعنی تا فردا می فهمند دیگر!
@ghomeishi3
رحیم قمیشی
رفته بودم داروخانه شماره دو هلال احمر، باید دارویی خاص را میگرفتم. شمارهام 131 بود و حدود 35 نفر جلویم بودند. نشستم روی صندلیهای انتظار، هیچکس حس صحبت با بغل دستیاش را نداشت.
پیرمردی کنار من نشسته بود، هر شمارهای را که بلندگو میخواند نگاهی به من میکرد و میگفت شماره من بود؟ و من باید میگفتم نه پدر جان!
او چند شماره بعد از من بود و گوشهایش خیلی سنگین بودند.
نیمی از مراجعین مثل من شهرستانی بودند، از شهرهای کوچک و دورشان آمده بودند که دارو را بگیرند و برسانند به مریضشان. تازه اگر بود! به بعضی که دارویشان بود میگفتند شد یک میلیون، شد دو میلیون، کارتشان را میدادند و در کسری از ثانیه صندوقدار میگفت پرداخت شد.
صندوقدار حتما نمیدانست این پول چقدر برای آنها سخت بوده پرداختش...
حدود سی دقیقه نشستم که نوبتم شد. رفتم جلوی باجه شماره سه.
دکتر داروساز واقعا خسته بود، از چشمهای قرمزش معلوم بود. همینکه نسخه مرا دید، نگاهی به من کرد و با دلسوزی گفت؛
- شرمنده، داروی شما را مدتی هست که نداریم. فکر نمیکنم پیدا کنی...
از چشمهایش مهربانی میبارید. با اینکه میدانستم خسته است پرسیدم حالا چه کار کنم؟
سوال مسخرهای بود! ولی دکتر داروساز با همان آرامش و مهربانی گفت؛
پزشک برایت داروی خارجی نوشته، که اصلا نیست، اگر ایرانیاش را گیر آوردی حتما بگیر. این دارو نایاب شده. ایرانیاش هم پیدا نمیشود!
حس کردم دوباره میخواهد بگوید "شرمنده". یعنی با چشمهایش داشت میگفت. من چشمهایم را برگرداندم تا خجالتش را نبینم.
دفترچه را برداشتم و آمدم کنار.
میخواستم به او بگویم آخر چرا تو شرمنده باشی؟ آنها شرمنده باشند که میلیاردی اعتبار میگیرند و دارو را به بازار سیاه میدهند. آنها شرمنده باشند که ارز دارو را میگیرند و با آن چیز دیگری وارد میکنند.
آنهایی باید شرمنده باشند که فکر میکنند میشود از همه دنیا جدا شد و هیچ اتفاقی برای مردم نمیافتد!
ولی نگفتم...
ایستادم تا نوبت پیرمرد شود و به او بگویم نوبتش شده. باجه یک صدایش کرد. همراهش رفتم، او هم دارویش نبود، ولی پیرمرد نمیشنید!
من بلند بلند و با اشاره گفتم: "پدرجان دارویت نیست!"
پیرمرد نمیتوانست باور کند، حالا که خودش را به مهمترین داروخانه پایتخت رسانده باز هم دارویش نباشد.
او نمیتوانست باور کند بعد از چهل سال ما هنوز نتوانستهایم داروی بیمارانمان را هم مدیریت کنیم!
نمیدانستم چطوری باید به او میگفتم.
نمیدانم اصلا شنید یا نه؟
این بار من به او میگفتم:
"پدر جان شرمنده، من هم مقصرم، همه ما مقصریم! تو ببخش"
آقایان تحریم هنوز شروع نشده!
سری به داروخانههای تخصصی زدهاید؟
قیمت داروهای خاص را دیدهاید؟ آنهایی را که بیرون داروخانه قدم میزنند و درِ گوش بیماران میگویند "دارو، داروهای کمیاب" را دیدهاید؟
آنهایی را که همه داروها را دارند دیدهاید؟
پیرمردها و پیرزنهای ناامید و بیدارو را دیدهاید؟
همراهان بیمارانی که به دنبال نخود سیاه آمده اند پایتخت!
کاش به همان پیرمرد گفته بودم؛
چه خوب که نمیشنوی پدر جان!
چه خوب که وعدهها را نمیشنوی.
چه خوب که دروغها را نمیشنوی!
چه خوب که نمیشنوی گفته بودند 80 میلیون جمعیت ایران خیلی کم است، باید 150 میلیون نفر بشویم!
چه خوب که نمیشنوی چه اختلاسها که نمیشود
چه خوب که نمیشنوی اخبار دزدیها را
چه خوب که نمیشنوی پولدارها دیگر تُنی طلا میخرند!
چه خوب که نمیشنوی بسیاری از مسئولان هیچ خبری از تو ندارند!
پیرمرد که داشت میرفت، برگشت و پرسید فردا بیایم دارویم هست؟
دلم نیامید بگویم نه، منتظر نباشد!
فقط گفتم "نمیدانم پدر..."
یعنی تا فردا چه می خواهد بشود؟!
یعنی تا فردا می فهمند دیگر!
@ghomeishi3