نوفل
رحیم قمیشی
نوفل توی چشمهایم نگاه کرد و پرسید "عرفنی؟!" یعنی شناختی من را؟
من سرم را پایین انداخته و با مکثی طولانی گفتم "نعم سیدی عرفتُک!" یعنی بله قربان شناختم...
من اسیر بودم و نوفل ارشد نگهبانهای اردوگاهِ جدیدی بود که با تعدادی از دوستانم به آنجا تبعید شده بودم.
من و او کلی از اردوگاه قبل با هم خاطره داشتیم.
خاطراتی بسیار بسیار ناخوش!
نوفل به خاطر شکایت من نزد افسر بازرس عراقی چند روزی به زندان افتاده بود. زندان سختی که وقتی بیرون میآمد، دو نفر زیر بغلش را گرفته بودند!
جریانش مفصل است و البته حق با من بود. ولی نگهبان عراقی با شکایت یک اسیر به زندان بیفتد از اتفاقات باور نکردنی اسارت بود. و شانس آوردم، افسر او را بلافاصله به اردوگاه دیگری فرستاد.
جایی که حالا به طور اتفاقی، من آنجا تبعید شده بودم.
احساس کردم عمرم دیگر تمام است!
نوفلِ جوان، هیکل ورزیدهای داشت. صورت و دستهایش لکههای سفید زیادی داشتند. بچهها میگفتند این لکهها مال آبجوشی است که در کودکی رویش ریخته شده. آخرش هم نفهمیدیم!
لباسهایش همیشه مرتب و اتو کشیده بودند. اما بسیار بداخلاق بود، و با نگهبانهای هم زبان خودش هم هیچ وقت شوخی نمیکرد. وقتی هم عصبانی میشد وحشیانه میزد. مثل حیوانی درنده خو...
حالا نوفل ایستاده بود روبروی من و میگفت سرم را بالا بگیرم. مرا تنهایی آورده بودند بیرون از آسایشگاهی که دوستانم همه آنجا بودند.
احساس غریبی، در غریبی، در غریبی داشتم...
به عربی جریان گذشته را به سایر نگهبانهایی که حالا دور من جمع شده بودند گفت، و ناگهان چندتایشان از کوره در رفته و شروع به کتک زدنم کردند.
نوفل شاید بدش هم نمیآمد، اما عجیب بود، سعی کرد جلوی آنها را بگیرد!
با بدن خونی و لباسهای خاکی از زمین بلند شدم و لباسهایم را تکاندم. جای سیلیها و کابلها میسوخت، ولی راستش درد نداشت! حس کردم اینها در برابر شکنجههایی که قرار است نوفل بدهد هیچ است!
نوفل چوب تراش خوردهای در دست داشت و آن را مرتب به پایش میزد، انگار داشت با خودش فکر میکرد.
چند دقیقهای به سکوت و دلهره و وحشت گذشت. ناگهان گفت "خَلّی رحیم" رحیم را ولش کنید!
و رو به من کرد و اشاره کرد که؛ "گذشته است..."
باورم نمیشد. گفت برم گردانند آسایشگاه!
قفل در آهنی آسایشگاه که باز شد و داخل که پرتابم کردند، احساس کردم به بهشت پرتاب شدهام!
دوباره ابوطالب، دوباره عبدالحسین، دوباره احمد، دوباره حسین، دوباره مرتضی، دوباره بچهها!
چشمهایم پر از اشک شده بود. اشک شادی...
بچهها آمده بودند استقبالم و میپرسیدند چه شد. همه نگرانم شده بودند.
باور نمیکردند نوفل گذشت کرده!
نوفل احساس کرده بود حالا که میتواند بزند، حالا که میتواند ناقصم کند، حالا که میتواند بکُشدم، و من هم این را میدانم، دیگر چه نیازی است؟!
نوفل تا روزی که آنجا بود، دیگر هیچ وقت من را نزد!
امشب که یاد نوفل افتادم دلم هوایش را کرد، هوای مردانگی اش را.
خیلی دوست دارم دوباره ببینماش.
نوفل یادم داد؛
وقتی توانا هستی، نیازی به سر و صدا نداری...
وقتی هارت و پورت میکنی که خیلی ضعیفی!
او یادم داد؛
کتک و زندان، حصر و تهدید، و بگیر و ببند مال ترسوهاست
اگر ترسو نباشی میتوانی بیشتر انسان باشی
او یادم داد؛
گاهی میتوان گذشت کرد. و بزرگ شد
گاهی میتوان فراموش کرد، و بزرگتر...
او ایرانی نبود. نگهبانم بود، و محبتش را برای همیشه در دلم گذاشت...
او یادم داد؛
در دل نومیدی، امید را نباید فراموش کرد
و گاهی دشمن را هم، می شود دوست داشت...
او یادم داد؛
خدا همیشه هست و میبیندم
و او هیچ وقت، بندههایش را تنها نمیگذارد
آن هم در سختی
آن هم در غریبی...
امروز دیگر باورم شده است؛
ما بی هدف نیامده
و رها شده نیستیم...
@ghomeishi3
رحیم قمیشی
نوفل توی چشمهایم نگاه کرد و پرسید "عرفنی؟!" یعنی شناختی من را؟
من سرم را پایین انداخته و با مکثی طولانی گفتم "نعم سیدی عرفتُک!" یعنی بله قربان شناختم...
من اسیر بودم و نوفل ارشد نگهبانهای اردوگاهِ جدیدی بود که با تعدادی از دوستانم به آنجا تبعید شده بودم.
من و او کلی از اردوگاه قبل با هم خاطره داشتیم.
خاطراتی بسیار بسیار ناخوش!
نوفل به خاطر شکایت من نزد افسر بازرس عراقی چند روزی به زندان افتاده بود. زندان سختی که وقتی بیرون میآمد، دو نفر زیر بغلش را گرفته بودند!
جریانش مفصل است و البته حق با من بود. ولی نگهبان عراقی با شکایت یک اسیر به زندان بیفتد از اتفاقات باور نکردنی اسارت بود. و شانس آوردم، افسر او را بلافاصله به اردوگاه دیگری فرستاد.
جایی که حالا به طور اتفاقی، من آنجا تبعید شده بودم.
احساس کردم عمرم دیگر تمام است!
نوفلِ جوان، هیکل ورزیدهای داشت. صورت و دستهایش لکههای سفید زیادی داشتند. بچهها میگفتند این لکهها مال آبجوشی است که در کودکی رویش ریخته شده. آخرش هم نفهمیدیم!
لباسهایش همیشه مرتب و اتو کشیده بودند. اما بسیار بداخلاق بود، و با نگهبانهای هم زبان خودش هم هیچ وقت شوخی نمیکرد. وقتی هم عصبانی میشد وحشیانه میزد. مثل حیوانی درنده خو...
حالا نوفل ایستاده بود روبروی من و میگفت سرم را بالا بگیرم. مرا تنهایی آورده بودند بیرون از آسایشگاهی که دوستانم همه آنجا بودند.
احساس غریبی، در غریبی، در غریبی داشتم...
به عربی جریان گذشته را به سایر نگهبانهایی که حالا دور من جمع شده بودند گفت، و ناگهان چندتایشان از کوره در رفته و شروع به کتک زدنم کردند.
نوفل شاید بدش هم نمیآمد، اما عجیب بود، سعی کرد جلوی آنها را بگیرد!
با بدن خونی و لباسهای خاکی از زمین بلند شدم و لباسهایم را تکاندم. جای سیلیها و کابلها میسوخت، ولی راستش درد نداشت! حس کردم اینها در برابر شکنجههایی که قرار است نوفل بدهد هیچ است!
نوفل چوب تراش خوردهای در دست داشت و آن را مرتب به پایش میزد، انگار داشت با خودش فکر میکرد.
چند دقیقهای به سکوت و دلهره و وحشت گذشت. ناگهان گفت "خَلّی رحیم" رحیم را ولش کنید!
و رو به من کرد و اشاره کرد که؛ "گذشته است..."
باورم نمیشد. گفت برم گردانند آسایشگاه!
قفل در آهنی آسایشگاه که باز شد و داخل که پرتابم کردند، احساس کردم به بهشت پرتاب شدهام!
دوباره ابوطالب، دوباره عبدالحسین، دوباره احمد، دوباره حسین، دوباره مرتضی، دوباره بچهها!
چشمهایم پر از اشک شده بود. اشک شادی...
بچهها آمده بودند استقبالم و میپرسیدند چه شد. همه نگرانم شده بودند.
باور نمیکردند نوفل گذشت کرده!
نوفل احساس کرده بود حالا که میتواند بزند، حالا که میتواند ناقصم کند، حالا که میتواند بکُشدم، و من هم این را میدانم، دیگر چه نیازی است؟!
نوفل تا روزی که آنجا بود، دیگر هیچ وقت من را نزد!
امشب که یاد نوفل افتادم دلم هوایش را کرد، هوای مردانگی اش را.
خیلی دوست دارم دوباره ببینماش.
نوفل یادم داد؛
وقتی توانا هستی، نیازی به سر و صدا نداری...
وقتی هارت و پورت میکنی که خیلی ضعیفی!
او یادم داد؛
کتک و زندان، حصر و تهدید، و بگیر و ببند مال ترسوهاست
اگر ترسو نباشی میتوانی بیشتر انسان باشی
او یادم داد؛
گاهی میتوان گذشت کرد. و بزرگ شد
گاهی میتوان فراموش کرد، و بزرگتر...
او ایرانی نبود. نگهبانم بود، و محبتش را برای همیشه در دلم گذاشت...
او یادم داد؛
در دل نومیدی، امید را نباید فراموش کرد
و گاهی دشمن را هم، می شود دوست داشت...
او یادم داد؛
خدا همیشه هست و میبیندم
و او هیچ وقت، بندههایش را تنها نمیگذارد
آن هم در سختی
آن هم در غریبی...
امروز دیگر باورم شده است؛
ما بی هدف نیامده
و رها شده نیستیم...
@ghomeishi3