کنار دریا قدم می زنم،برای دیدنش هیجان دارم...
معشوقِ چشم مشکی ام ساعتی پیش زنگ زد و قرار به این جا آمدنمان را تعیین کرد.15 دقیقه است که قدم می زنم و خبری از او نیست.حالا میفهمم منتظر بودن چقدر سخت است...
نیم ساعت دیگر قدم می زنم.تمام مدتی که منتظرش هستم فقط و فقط به او که تمام قلبم را به اسارت خویش در آورده است فکر می کنم و لبخند از لب هایم جدا نمی شود.سرم را بالا می آورم که می بینمش؛به سمتم می آید.در دلم قربان قد و بالایش می روم و با چشمانی به سان قلب نگاهش می کنم...همان پیراهن صورتی اش که من از آن متنفر بودم را به تن کرده است!روبرویم می ایستد که من زودتر سلام می کنم؛خیلی سرد جوابم را می دهد.لحنش مرا شوکه می کند و برایم سوال می شود که چه شده است؟!
با استرس مشهودی که در صدایم هست جویای احوالش می شوم،که اینبار با نگاهی یخی فقط خیره ام می شود.قدم می زنیم بدون هیچ حرفی...می داند کم تحمل هستم اما سکوت کرده است.منتظر هستم که به حرف بیاید اما انگار قصد جانم را کرده است که هیچ نمی گوید.به ساعتم نگاه می کنم ساعت شش و نیم عصر است.شروع می کند،بدون مقدمه چینی...
از علاقه اش می گوید...
علاقه به دختری چشم رنگی...
ادامه می دهد و من حس می کنم آب دهانم طعم کندر می دهد.می گوید و می گوید و مرا در دره ای پر از گرگ رها می کند با به زبان آوردن آخرین حرفش:خداحافظ برای همیشه...دیگر قدم نمی زنم.ایستاده ام و او بدون هیچ نگاهی می رود...
ایستاده ام و رفتنش را می نگرم...
ایستاده ام و نفس کشیدن برایم سخت شده است...
ایستاده ام و قدرت بر زبان آوردن کلمه ای را ندارم...
بی جان می نشینم...
صورتم را با دستهایم می پوشانم و هق هق هایم را در هوای ساحلی رها می کنم.همچون مادری که فرزند پنج ساله اش را از دست داده است؛همچون مادری که هزاران آرزویی که برای فرزندش داشت را به دست باد سپرده است گریه می کنم.
نمی دانم چند دقیقه است که گریه می کنم.بلند می شوم مانتویم را با دستانم می تکانم.
گوشه ی شالم را می گیرم و با حرص و غم فراوان اشک هایم را پاک می کنم.می خواهم به خانه برگردم و گوشه اتاقم کز کنم و زجه بزنم؛برای نبودِ همیشگیِ کسی که با جان و دل آمده بود که بماند!!!💔🖤
#دال_میم
@Giyan_jana