تو خونه تنها بودم ، نمیدونم ساعت چند بود ،اصلا چند شنبه بود..!
رفتم تو اتاقم ، یکی از معمولی ترین لباسام و پوشیدم، میخواستم از خونه برم بیرون ،برای آخرین بار یه نگاه به در و دیوار و همه ی خاطرات انداختم و رفتم بیرون، برای آخرین بار توی این دنیا ، آخرین نگاه به آجرهای ساختمان نیمه ساز کوچه، آخرین نگاه به خنده ها و شیطنت های بچه ها تو کوچه، آخرین نگاه به خیابان شلوغ و سرد، آخرین نگاه به آسمان بالا سرم که مثل من بی صدا فریاد میزد...
هیچ چیز دیگر تکرار نخواهد شد...
آخرین بار،آخرین ترس...
صدای ماشین ها...
داشتم فکر میکردم فردا در روزنامه ها میزنند:"پرواز دختر شانزده ساله موفق نبود ، به اتوبان سقوط کرد"