حامد وفائی


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan



Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


پدر فریاد می زند:"خواستگاری؟ جنازه دخترم رو هم روی دو‌ش این پسره سوسول نمیذازم"
دختر توی اتاق گریه می کند. بچه دارد توی شکمش
لگد می‌زند.

#حامد_وفائی

@hamed_vafaie


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
از کافه امجدیه میزنم بیرون.باران میپاشد روی تنهایی‌خیابان.شیشه ماشین را پایین میکشم.نگاهم روی یک سایه خمیده خشک می شود.
مرد دیوانه بود.زیر باران گریه می کرد.بی هدف قدم می زد.
شاید هیچ کس منتظرش نیست.هیچ جا.
شاید عاشقی بود بی کس...بی چیز.
شاید رفته.بی خداحافظی.شاید راهی را رفته که دیگر برگشتی ندارد.
شاید مدتها گریه نکرده و بغض را پشت لبخند قایم کرده.
مردی که زیر باران قدم می زند و گریه می کند را نباید دست کم گرفت.
او مدتهاست که رفته.به او فقط بگویید.خدا نگهدار !
مراقب مردهایی که فقط می خندند و لبخند می زنند باشید.آن ها بی هراس زیر باران گریه میکنند.
این دیوانه ها یک باره می روند.بی خداحافظی.


#حامد_وفائی

@hamed_vafaie


هرگز سگ و گربه خانگی نداشتم و نمی دانم این که می گویند گربه‌ها وقتی ازبلندی سقوط می‌کنند آسیب نمی بینند برای چیست.یکی می گفت دلیل اش به این خاطر است که گربه از هر فاصله ای سقوط کند بلد است چگونه دست و پاها را هم زمان روی سطح بگذارد تا فشار حاصل از سقوط روی تمام عضلات اش پخش شود و آسیبی به نقطه ای از بدن اش نرسد.
این را که شنیدم با خودم فکر کردم زندگی ما هم همین است. نه اینکه سقوط و دردسر نداشته باشد.نه اتفاقا زندگی،هم سقوط داردهم دردسر!زیاد هم دارد.اما باید بلد بود تا به وقت اش،فشار را پخش کرد روی سطح تا آسیب جدی نباشد.باید دوام آورد.برای همین همه‌چیز را نباید بریزیم یک گوشه‌ قلب که باعث شود آسیب ببیند.بشکند.قلبی که شکست هیچوقت مثل قبل نمی شود.باید دردها را پخش کرد.غم و غصه و اندوه‌ را پخش کرد که اگر غیر از این باشد می شود گره.می شود غده.می شود بختک.برای هر دردی هم درمان هست جز قلب پر ازغده.
البته اگر قلبی وجود داشته باشد،چرا که بعید نیست همه ما صورتک هایی باشیم بی قلب و گاهی هم که احساس می کنیم دردی می پیچد توى سينه مان با کمی دقت متوجه شویم که در آن لحظه اصلا قلبی وجود ندارد و این جاى خالى قلب مان است كه درد ميگيرد.آن وقت است که یاد دیوانگی خواهیم افتاد.
شاید برای همین است که می گویند ديوانگى يعنى پناه بردن از دست حال به گذشته، از درد بزرگتر به درد كوچكتر، از آدمى به آدم ديگر.
چند وقت پیش بود که برای مادرم رفتیم اورژانس تا چند ساعتی بستری شود. دکتر کشیک آمد و از تخت کناری پرسید:"خوبی؟"
طرف جواب داد: "خوبا همه دیونن دکتر.همه اون بیرونن"

#حامد_وفائی

@hamed_vafaie


شبها
بیهوده از این کوچه میگذرم
می دانی که خانه من این حوالی نیست
ظهر ها
بیهوده در کافه به انتظار می نشینم
عصرها در ایستگاه
کاش یک نفر به شانه ام بزند که هی!
کسی که با پای دلش رفته است
باقطار برنمیگردد
و چقدر خوب می شود
آن یک نفر تو باشی!

#حامد_وفائی

@hamed_vafaie


در دوران دانشجویی،مسیرهزارکیلومتری تهران-کرمان را به مدت چهارسال،بارها و بارها با اتوبوس طی کردم.شبها سوارِ اتوبوس می‌شدم و بعد از دوازده تا چهارده ساعت در ترمینال مقصد پیاده می‌شدم.
یادم هست آن شب هم روی یکی از صندلی‌های‌ سمت شاگرد و پهلوی پنجره نشستم و چشم‌ها را بستم.بیرون هوا سرد بود ولی داخل اتوبوس گرم بود و چُرت‌زدن می‌چسبید.ماشین پر بود و کم‌کم داشت از شهر خارج می‌شد و من که دانشجوی سال اولی بودم،همیشه عادت داشتم آرامش شهررا در دل شب ببینم برای همین آن شب هم پرده را کنار زدم تا از پنجره بیرون را نگاه کنم که دیدم نفرِ پشت‌سرم دستش را از کنار صندلیِ من رد کرده و روی لبه‌ پنجره گذاشته است
دستش تا صورت من کمتراز یک وجب فاصله داشت با انگشتانِ کشیده و پوستِ سفید که کمی چروکیده بود.نه چروک پیری،از آن چروک‌هایی که ظرف شستن یا زیاد ماندن در دست‌کش‌‌های کار روی پوست می‌افتد.موی‌رگ‌های ظریف از زیرِ پوست نازکش دیده می‌شد.ناخن‌هایش کمی بلند بود ولاک صورتی خورده بود.معلوم بود لاک مال چند روز قبل است،چون انگشت شست و وسطی لاک‌شان خراشیده شده و گوشه‌ ناخن انگشت کوچک شکسته بود.دست سن را نشان نمی داد.می‌توانست مال دختری بیست ساله،یا زنی چهل ساله باشد.بدون هیچ انگشتر یا زیور آلاتی.
نفسم را با دهان به‌طرف دست «ها» کردم.فکر کردم دستش را اتفاقی آن‌جا گذاشته و با این کار حتماً آن را برمی‌دارد.اما دست همان‌جا ماند وخیلی خفیف لرزید.بعد انگشت شست بالا آمد و شروع کرد آرام‌آرام کنار انگشت اشاره را نوازش کردن.دیدم که کُرک‌های طلایی روی دست سیخ شدند.همین‌وقت مینی‌بوس در دست‌انداز افتاد و تکان شدیدی خورد و لب‌هایم بی اختیار برای یک‌آن به دست مالیده شدند.مطمئن بودم حالا دیگر حتماً دستش را برمی‌دارد.اما دست فقط یک‌لحظه مشت شد و بعد آرام‌آرام طوری باز شد که این‌بار کف دست به‌طرف صورتم بود.دوباره نفس را به کف دست«ها»کردم.
چهار انگشت کمی جمع و بعد باز شدند.به روبه‌رویم نگاه کردم.گونه‌ام را کمی نزدیک‌تر بردم و منتظر تکان بعدی ماشین شدم.در اولین دست‌انداز گونه‌ام را به کف دست چسباندم وچند ثانیه نگه ‌داشتم.کف دست گرم بود.وقتی گونه‌ام را برداشتم،دست شروع کرد با کنار انگشت اشاره‌اش صورتم را نوازش کردن.اول خیلی نامحسوس با تکان‌های ماشین بالا و پایین می‌رفت.بعد با سرانگشتان سه انگشتش گونه‌ام را ناز کرد.قلبم تندتند می زد.انگشتانش روی ته‌ریش چندروزه‌ام کشیده می‌شدند.بعد دست ها گوشم را ناز کردند.نفس خیلی عمیقی کشیدم.وقتی انگشت‌هایش را روی گردنم گذاشت،شاه‌رگم زیرانگشتانش مثل اسبی که چهارنعل بتازد بالا و پایین می‌پرید.اتوبوس مقابل یک شهرک ایستاد.به ایستگاه یکی از کارخانه های فرش بافی رسیده بودیم.دست رفت.چند زن و دختر با هم پیاده شدند و من نگاه‌شان کردم.چهره‌ همه‌شان خسته و خواب‌آلود بود.
نیم خیز شدم تا آن ها را از پشت پنجره اتوبوس هنگام تحویل ساک ها ببینم تا شاید صاحب دست ها را پیدا کنم اما در صورت هیچ‌کدام نه نشانه‌ای از آشنایی دیدم،نه نگاهی خیره..
ماشین با تکانی آرام راه افتاد و فاصله اتوبوس با ایستگاه دورترشد.کمی مکث کردم و صاف نشستم و دستم را به صورتم کشیدم. به دست‌هایم نگاه کردم. تا کرمان نیمی از راه مانده بود.دستم را روی گردنم گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. دلم می‌خواست مدت طولانی بخوایم.خیلی خیلی طولانی
از آن شب سالهاست می گذرد و من گاهی چشم هایم را روی هم می گذارم تا شاید فقط یک بار دیگر آن دست ها را روی صورتم حس کنم..

#حامد_وفائی

@hamed_vafaie


شهاب مظفری

#حامد_وفائی

@hamed_vafaie


کام های تند برای حرف های مهم زدن و کام های سنگین برای حرف های مهم نزدن.برای فکر کردن .
و مرز بین این‌ها تنها یک "او"ست که بستگی دارد مانده باشد، یا رفته باشد.
مردها از شکل بیرون دادن دود حال همدیگر را می فهمند.

#حامد_وفائی

@hamed_vafaie



8 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

9

obunachilar
Kanal statistikasi