مردی فقیر از جادهای میگذشت که مسافری او را متوقف کرد و گفت:
«رفیق میبینم که فقیری. بیا این طلا را بگیر و بفروش تا سراسر عمرت غرق ثروت باشی.»
فقیر از این خوشاقبالی به وجد آمد و طلا را به خانه آورد. بیدرنگ کاری یافت و چنان ثروتمند شد که هرگز طلا را نفروخت. سالها گذشت و او که مردی متمول شده بود روزی در راهی به مرد فقیری برخورد و گفت:
«بیا رفیق! من این طلا را به تو میدهم تا سراسر عمر غرق ثروت باشی.»
مرد مسکین طلا را گرفت و نگاهی به آن انداخت و گفت: «اما این که برنجی بیش نیست!»
نکته: هر انسانی در درون خویش صاحب یک تکه طلا است. این هشیاری آدمی از طلا و توانگری است که راه هر ثروتی را بر زندگیش میگشاید. آدمی به هنگام طلب از پایان سفر خود میآغازد؛ یعنی ندا در میدهد که پیشاپیش ستانده است. سفر به سوی توانگری را باید از انتها آغاز کرد. یعنی اینکه اول خود را توانگر ببینید و برای این توانگری که خداوند به شما ارزانی کرده شکرگزاری کنید تا آن توانگری را به چشم ببینید.
@harimraz
«رفیق میبینم که فقیری. بیا این طلا را بگیر و بفروش تا سراسر عمرت غرق ثروت باشی.»
فقیر از این خوشاقبالی به وجد آمد و طلا را به خانه آورد. بیدرنگ کاری یافت و چنان ثروتمند شد که هرگز طلا را نفروخت. سالها گذشت و او که مردی متمول شده بود روزی در راهی به مرد فقیری برخورد و گفت:
«بیا رفیق! من این طلا را به تو میدهم تا سراسر عمر غرق ثروت باشی.»
مرد مسکین طلا را گرفت و نگاهی به آن انداخت و گفت: «اما این که برنجی بیش نیست!»
نکته: هر انسانی در درون خویش صاحب یک تکه طلا است. این هشیاری آدمی از طلا و توانگری است که راه هر ثروتی را بر زندگیش میگشاید. آدمی به هنگام طلب از پایان سفر خود میآغازد؛ یعنی ندا در میدهد که پیشاپیش ستانده است. سفر به سوی توانگری را باید از انتها آغاز کرد. یعنی اینکه اول خود را توانگر ببینید و برای این توانگری که خداوند به شما ارزانی کرده شکرگزاری کنید تا آن توانگری را به چشم ببینید.
@harimraz