༻Just You༺:
༻Just You༺:
این قسمت شروع میشه با آرتی که حنان رو گم میکنه..با خودش گفت عجیبه..هرچقدم که تند میومد بازم نمیتونست زود تر از من به اینجا برسه..به هرحال برگشتنی ازش میپرسم..
آروشا تو اتاقش نشسته بود..خیره به زمین بود و تو فکر آرتی..با خودش گفت ؛ سیرت..صورت..خشم..عشق..خلق..خوی..همه چی..این همه شباهت..بین یه برده و خواهر من...چطوری ممکنه..اون تو لباسای عایشا با بیست سالگی خود عایشا مو نمیزد..این دختر کی میتونه باشه...آرن در زد و وارد شد..؛ مادرجون..منو احضار کرده بودین...آروشا گفت بیا تو پسرم..درو پشت سرت ببند..
آرن تعجب کرد..درو بست و گفت چیزی شده؟! شما همیشه با بستن در موقع بحث دو نفر مخالف بودین
آروشا گفت ازت خواستم درو ببندی چون چیزی که میخوام دربارش باهات حرف بزنم بحث نیست..یه موضوع خیلی مهمه..آرن...این دختره کیه ؛ آرن خندش گرفت..مکث کرد و با لحن عاشقانه ای گفت ؛ یه اعجوبه..کسی که با هر چیز کوچیکی میتونه جادو کنه.. البته..یه زبون دراز هم داره..که گاهی باهاش عسل توزیع میکنه گاهیم نیش میزنه عین زهرما...
آروشا با عصبانیت داد زد؛ زهرماااار.
آرن مگه من باهات شوخی دارم..من دارم ازت هویتشو میپرسم..کیه از کجا یهو سروکلش پیداش شد..
آرن جدی شد و گفت مامان جان چرا داد میزنی..ببخشید خب من منظورتونو اشتباه متوجه شدم متاسفم..
راستشو بخواین من فقط در این حد میدونم که از بچگی با عمش برده بوده..یه جورایی انگار خانوادش طردش کردن و عمش ازش مراقبت کرده و بزرگش کرده...بیشتر از این چیزی راجبش نمیدونم...
حالا چیشده که انقد گذشته اون براتون مهم شده...
آروشا گفت میخوای بدونی؟؟!دنبالم بیا...
آرن پشت سر آروشا اومد..آروشا اومد تو اتاق نقاشی های چهره ها..قفل درو باز کرد و اومد تو..آرن گفت مامان جان واسه چی اومدیم اینجا...آروشا گفت ساکت باش..درو ببند و بیا تو..
آرن اومد داخل..خیره به نقاشی های درو دیوار بود..آروشا رفت از پشت تابلو نقاشی های بزرگ یه بوم رو پوشیده بیرون آورد و روشو باز کرد..
آرن گفت مامان من که اینو هزار بار دیدم نقاشی چهره ی پدربزرگه ینی پادشاه درمندرا پدر مرحوم شما..آروشا گفت بوم رو ورق بزن...آرن با تعجب خندید و گفت چه جالب ینی پشت این ورق یه نقاشی دیگه هم هست؟!
آروشا بوم رو ورق زد...آرن از دیدن نقاشی پشت بوم شوکه شد و گفت ؛ آرتییی؟! این آرتیه..!!
آروشا گفت این آرتی نیست..این تصویر خواهربزرگ منه..عایشا
این تصویرو..پدرم..سالها پیش با دستای خودش نقاشی کرد..وقتی که خواهرم عروس دشمن شد و رفت..پدرم این تصویرو کشید تا باهاش دلتنگیاشو برطرف کنه...
عایشا سال هاست که از اینجا رفته..این دختره کیه آرنننن...
آرن درحالی که تو شوک بود سرشو تکون داد و گفت؛ نمیدونم...نمیدونم..
آروشا گفت به یه نفر سپردم هویت و گذشته آرتی رو برام روشن کنه...ولی از تو هم میخوام یه چیزایی از زی
ر زبونش بیرون بکشی..باید بفهمم این دختره کیه..
آرن مکث کرد و گفت منظورت چیه مامان..تو از من میخوای از آرتی حرف بکشم..اون همیشه با من صادق بوده اگه چیزی بود قطعا به من میگفت
آروشا داد زد انقد ساده نباش آرن..این دختر یه دختر معمولی نیست..با چهره ای که داره میتونه از هرچیز و ناچیزی که به سلطنت ربط داره بازی کنه...میتونه هر ادعایی بکنه..بلند پروازیاشو ندیدی؟!
آرن گفت ؛ باورم نمیشه مامان..شما بلندپروازیای یه دختر معصوم و بی کس و کار رو از روی حیله گریش میدونین؟!
اون تاحالا چه چیزی ازتون خواسته که شما فکر میکنین اون دنبال هدفیه تو این قصر؟!
آروشا گفت صداتو بیار پایین آرن داری سر مادرت داد میزنی؟
آرن گفت مامان جان...قربونتون برم..آرتی واقعا نمیتونه همچین آدمی باشه..من اینو با چشم بسته میتونم بهتون اطمینان بدم
آروشا گفت این همه اعتماد..این همه اطمینان واسه کسی که فقط چن هفتس که باهاش آشنا شدی ؟! جریان چیه آرن..من به تو عشق در یک نگاهو یاد نداده بودم
میدونم دلتو به این دختره باختی حقم داری دختر با جذبه ایه ولی تو نباید اینطوری عاشق کسی بشی تو با بقیه فرق داری تو پسر منی...
آرن گفت نه مامان..من با یه نگاه عاشقش نشدم..ولی اینم باید بگم گاهی وقتا ادم با اشخاصی رو به رو میشه که از ادمایی که سال هاس کنارش زندگی میکنن صادق تره...
مامان من هرگز نمیخواستم اینو بهتون بگم ولی امروز مجبورم کردین که به زبون بیارمش..من میدونم که شما مادر واقعی من نیستین...
آروشا شوکه شد و گفت آرن پسرم...
آرن گفت حرفام هنوز تموم نشده..
من سال ها منتظر بودم که شما بیاین و حقیقتو بهم بگین..بگین که مادر من کی بوده و چرا وجودشو ازم مخفی کردین..اما شما هیچوقت اینکارو نکردین..من نمیدونم مادرم کی بوده نمیخوامم بدونم..چون فهمیدنش فقط عذابم خواهد داد..عذاب شدید وجدان منو خواهد کشت..که چرا این همه سال نفهمیدم و نرفتم که پیداش کنم..کسی رو که منو به دنیا اورد..
دلخورم به شدت..از شما از پدر..از همه
༻Just You༺:
این قسمت شروع میشه با آرتی که حنان رو گم میکنه..با خودش گفت عجیبه..هرچقدم که تند میومد بازم نمیتونست زود تر از من به اینجا برسه..به هرحال برگشتنی ازش میپرسم..
آروشا تو اتاقش نشسته بود..خیره به زمین بود و تو فکر آرتی..با خودش گفت ؛ سیرت..صورت..خشم..عشق..خلق..خوی..همه چی..این همه شباهت..بین یه برده و خواهر من...چطوری ممکنه..اون تو لباسای عایشا با بیست سالگی خود عایشا مو نمیزد..این دختر کی میتونه باشه...آرن در زد و وارد شد..؛ مادرجون..منو احضار کرده بودین...آروشا گفت بیا تو پسرم..درو پشت سرت ببند..
آرن تعجب کرد..درو بست و گفت چیزی شده؟! شما همیشه با بستن در موقع بحث دو نفر مخالف بودین
آروشا گفت ازت خواستم درو ببندی چون چیزی که میخوام دربارش باهات حرف بزنم بحث نیست..یه موضوع خیلی مهمه..آرن...این دختره کیه ؛ آرن خندش گرفت..مکث کرد و با لحن عاشقانه ای گفت ؛ یه اعجوبه..کسی که با هر چیز کوچیکی میتونه جادو کنه.. البته..یه زبون دراز هم داره..که گاهی باهاش عسل توزیع میکنه گاهیم نیش میزنه عین زهرما...
آروشا با عصبانیت داد زد؛ زهرماااار.
آرن مگه من باهات شوخی دارم..من دارم ازت هویتشو میپرسم..کیه از کجا یهو سروکلش پیداش شد..
آرن جدی شد و گفت مامان جان چرا داد میزنی..ببخشید خب من منظورتونو اشتباه متوجه شدم متاسفم..
راستشو بخواین من فقط در این حد میدونم که از بچگی با عمش برده بوده..یه جورایی انگار خانوادش طردش کردن و عمش ازش مراقبت کرده و بزرگش کرده...بیشتر از این چیزی راجبش نمیدونم...
حالا چیشده که انقد گذشته اون براتون مهم شده...
آروشا گفت میخوای بدونی؟؟!دنبالم بیا...
آرن پشت سر آروشا اومد..آروشا اومد تو اتاق نقاشی های چهره ها..قفل درو باز کرد و اومد تو..آرن گفت مامان جان واسه چی اومدیم اینجا...آروشا گفت ساکت باش..درو ببند و بیا تو..
آرن اومد داخل..خیره به نقاشی های درو دیوار بود..آروشا رفت از پشت تابلو نقاشی های بزرگ یه بوم رو پوشیده بیرون آورد و روشو باز کرد..
آرن گفت مامان من که اینو هزار بار دیدم نقاشی چهره ی پدربزرگه ینی پادشاه درمندرا پدر مرحوم شما..آروشا گفت بوم رو ورق بزن...آرن با تعجب خندید و گفت چه جالب ینی پشت این ورق یه نقاشی دیگه هم هست؟!
آروشا بوم رو ورق زد...آرن از دیدن نقاشی پشت بوم شوکه شد و گفت ؛ آرتییی؟! این آرتیه..!!
آروشا گفت این آرتی نیست..این تصویر خواهربزرگ منه..عایشا
این تصویرو..پدرم..سالها پیش با دستای خودش نقاشی کرد..وقتی که خواهرم عروس دشمن شد و رفت..پدرم این تصویرو کشید تا باهاش دلتنگیاشو برطرف کنه...
عایشا سال هاست که از اینجا رفته..این دختره کیه آرنننن...
آرن درحالی که تو شوک بود سرشو تکون داد و گفت؛ نمیدونم...نمیدونم..
آروشا گفت به یه نفر سپردم هویت و گذشته آرتی رو برام روشن کنه...ولی از تو هم میخوام یه چیزایی از زی
ر زبونش بیرون بکشی..باید بفهمم این دختره کیه..
آرن مکث کرد و گفت منظورت چیه مامان..تو از من میخوای از آرتی حرف بکشم..اون همیشه با من صادق بوده اگه چیزی بود قطعا به من میگفت
آروشا داد زد انقد ساده نباش آرن..این دختر یه دختر معمولی نیست..با چهره ای که داره میتونه از هرچیز و ناچیزی که به سلطنت ربط داره بازی کنه...میتونه هر ادعایی بکنه..بلند پروازیاشو ندیدی؟!
آرن گفت ؛ باورم نمیشه مامان..شما بلندپروازیای یه دختر معصوم و بی کس و کار رو از روی حیله گریش میدونین؟!
اون تاحالا چه چیزی ازتون خواسته که شما فکر میکنین اون دنبال هدفیه تو این قصر؟!
آروشا گفت صداتو بیار پایین آرن داری سر مادرت داد میزنی؟
آرن گفت مامان جان...قربونتون برم..آرتی واقعا نمیتونه همچین آدمی باشه..من اینو با چشم بسته میتونم بهتون اطمینان بدم
آروشا گفت این همه اعتماد..این همه اطمینان واسه کسی که فقط چن هفتس که باهاش آشنا شدی ؟! جریان چیه آرن..من به تو عشق در یک نگاهو یاد نداده بودم
میدونم دلتو به این دختره باختی حقم داری دختر با جذبه ایه ولی تو نباید اینطوری عاشق کسی بشی تو با بقیه فرق داری تو پسر منی...
آرن گفت نه مامان..من با یه نگاه عاشقش نشدم..ولی اینم باید بگم گاهی وقتا ادم با اشخاصی رو به رو میشه که از ادمایی که سال هاس کنارش زندگی میکنن صادق تره...
مامان من هرگز نمیخواستم اینو بهتون بگم ولی امروز مجبورم کردین که به زبون بیارمش..من میدونم که شما مادر واقعی من نیستین...
آروشا شوکه شد و گفت آرن پسرم...
آرن گفت حرفام هنوز تموم نشده..
من سال ها منتظر بودم که شما بیاین و حقیقتو بهم بگین..بگین که مادر من کی بوده و چرا وجودشو ازم مخفی کردین..اما شما هیچوقت اینکارو نکردین..من نمیدونم مادرم کی بوده نمیخوامم بدونم..چون فهمیدنش فقط عذابم خواهد داد..عذاب شدید وجدان منو خواهد کشت..که چرا این همه سال نفهمیدم و نرفتم که پیداش کنم..کسی رو که منو به دنیا اورد..
دلخورم به شدت..از شما از پدر..از همه