حیرانِ دوران


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


جاست ناثینگ

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


Déjà Vu dan repost
Abusive Parents praise their children when they become successful, but fail to realize the motivation for that success was probably to escape their parents and never have to contact or rely on them again.


┆کیدراما توییتــ◎┆ dan repost
اگر فکرش رو بکنی همه‌ی احمقای زندگیم
با همین نگاه تو چشماشون شروع شدن، چشم هایی که به نظر میرسیدن بگن “تو به اندازه ی کافی خوب نیستی”
این بهت احساس کوچیکی میده، مثل اینکه تو بی اهمیتی
این نگاهی بود که ما رو خسته و بیمار کرد..

• #Saba
• #MyLibrationNotes
@KdramaTweetIran ❄️】


┆کیدراما توییتــ◎┆ dan repost
من خسته‌م
نمیدونم از کی همه چی شروع به بد پیش رفتن کرد
“من فقط خستم”
هر رابطه ای شبیه کاره، هر لحظه که بیدارم عین کاره
هیچ اتفاقی نمیوفته
هیچکس منو دوست نداره..

• #Saba
• #MyLibrationNotes
@KdramaTweetIran ❄️】


از همین میترسم


من باب پست بالا از تانزانیای عزیز، من هم تجربه مشابهی تو رابطه ام با مامانم داشتم. همیشه به اونایی که با مامانشون رفیق بودن و تو رابطه‌شون حس امنیت داشتن غبطه میخوردم و میخورم. ما خیلی کم همدیگه رو می فهمیم و انگار از دو دنیای متفاوتیم‌. بیشتر مواقع این عدم درک مشترک به شدت منو نا امید میکنه ولی به خودم یادآوری میکنم که مادرم تو شرایط خیلی متفاوتی بزرگ شده و داره چرخه ابیوزی که شدتش خیلی بیشتر بوده رو از مادرش به بچه هاش منتقل میکنه. همیشه تشرها، تیکه انداختن‌ها و دعواهاش شدتشون خیلی بیشتر از تشویق کردنش بوده. من خیلی خوش شانس‌تر از خواهرام بودم چون درسم همیشه خوب بود و زیاد بابت درس دعوا نمیشدم ولی امان از زمانی که میخواستم موهامو ببافم یا تو جمع حرفی میزدم یا میخواستم لباس قشنگ بپوشم. همون مسخره کردن‌ها و تیکه انداختن‌ها کار خودشون رو کردن که به یه ادم با کلی insecurity تبدیل بشم و توان ابراز خودم رو از دست بدم و مقابل هرچیز و هر کسی کوتاه بیام تا مبادا مسخره و طرد بشم. میدونم یه بخشی از این ماجرا به شخصیت و ذات خودم برمیگرده؛ میدونم مادرم ناخواسته این ضربه ها رو بهم زده، میدونم انداختن تقصیر همه چیز به گردن بقیه کار درستی نیست. همه اینا رو میدونم ولی با دیدن مادرم از بچه دار شدن میترسم. از اینکه منم مثل اون به بچه هام ضربه بزنم، ضربه هایی که تا آخر عمر ازش رنج ببرن و ندونند چجوری درمانشون کنند. همه میتونن قبول داشته باشن که یه کارگر، پزشک، معلم، راننده یا روحانی کارشو درست انجام نمیده ولی آدمای کمی میتونن قبول کنند که پدر و مادر کار خودشون رو به درستی انجام نمیدن. شاید چون هیچ آموزش درستی برای این کار نداریم. من مامانم رو دوست دارم (بیشتر وقت ها) ولی نمیتونم بگم اون همیشه مادر خوبی بوده...


تانزانیا dan repost
میتونید تصور کنید وقت دعوا و دلخوری چه تیکه‌ها و نارنجکهایی پرت میکرد طرفم و ویرانم میکرد. اینکه مادرم باز هم با یه اشاره به زندگیم زهر بپاشه و اینها رو بیاره بالا، کار سختیه. اینکه تلاش کنم خشمم رو درست جهت بدم و به خودم یادآوری کنم که مادرم هیولا نیست و صرفا گرفتاره کار سختیه. اینکه این چرخه ابیوز اینجا و با من تموم بشه کار سختیه. همین دیگه.


https://twitter.com/ClrasadatIllIl/status/19484198919?t=InqwYvDswyL-HvNW5EhKjg&s=19


تانزانیا dan repost
فهمیدم اینکه آدمها از من ناراحت بشن نباید انقدر توی من اضطراب ایجاد کنه. البته خب همیشه تو روابطم این مشکل رو داشتم تا به همین امروز؛ اما کماکان از جمله آسیبهایی بود که رفتار مادرم به روانم وارد کرده بود ولی تو اصلاحش پیشرفت کردم.

میریم میرسیم به دانشگاه و مستقل شدن. هرکاری که میخواستم در جهت مستقل شدن بکنم، یه جنگ اساسی داشتیم. ساده‌ترین کارها رو باید اجازه میگرفتم بابتش. تو بگو مثلا یه بستنی سر راه خورده باشم با دوستام، به جای اینکه مستقیم بیام خونه. "واسه من سرخود شده". "واسه من صاحب‌اختیار شده".


سر خوابگاه رفتن، سر کوه رفتن، با دوستام وقت گذروندن، کافه و سینما رفتن، تو خیابون قدم زدن. سر همه چی قشقرق داشتیم. الان میدونم که مشکل مادر من این بوده که من به نوعی داشتم ترکش میکردم با مستقل شدنم، اما خب همیشه در پوشش نگرانی بخاطر دختر بودنم و از راه به در شدنم بود.

همیشه خودم رو مقایسه میکردم با بقیه دوستام، خونواده‌های اونا هم مذهبی و سنتی بودن، اما بابا زبون میفهمیدن.دیگه مثلا حداقل با اردو رفتن با بسیج خواهران دانشگاه مشکل نداشتن. اما من همونها رو هم با مصیبت میرفتم. تمام مدت که دور بودم عذاب وجدان شدید و اضطراب داشتم که خب بروز داشت.

توی زندگیم و روابطم. بدون اینکه بدونم. روابط اشتباهی، آدمهای اشتباه و غلط. سوءاستفاده‌ها و آزارهایی که دیدم. همه و همه رو اگه بگیری تهش میرسی به مادرم.




مادر من خیلی دنیا رو سفید و سیاه میدید. همه دوستای من سیاه و خراب بودن و باید باهاشون قطع رابطه میکردم. معمولا هیچگونه منطقی هم براش نداشت. فقط میگفت من خوشم نمیاد ازینا. فقط هم دوستام نبودن. تقریبا همه. فامیل و آشنا. در ظاهر همیشه خوب و دوست بودیم با هم ولی همیشه باید حواسمون رو جمع میکردیم که زیادی صمیمی نشیم.
یه جور پارانویا که همیشه منتظر آسیب و ضرر از بقیه باید میبودیم. این پارانویا تا حدودی به زندگی من هم سرایت کرد. من هم خیلی برای احساس امنیت و آرامش کردن بین بقیه مشکل داشتم. همیشه توی اعتماد کردن مشکل داشتم. روابطم خوب و صمیمانه بود اما صرفا چون یاد گرفته بودم احساسات و رفتار آدمها رو بخونم و پیشبینی کنم.




توی خونه ما، مادرم یه فرزند محبوب داشت و یه فرزند نامحبوب. من نامحبوب بودم. همیشه ناکافی و غلط و ناسپاس. یادمه مدام به برادرم میگفتن که دانشگاه قبول شی برات ماشین میخریم. برادرم به زور و ضرب یه دانشگاه پرتی قبول شد. یه ماشین خیلی مدل بالا جایزه گرفت. من؟ رتبه کنکور عالی دانشگاه خوب و رشته خوب. خبری از جایزه نبود. من و برادرم مثل هم بودیم. جفتمون در حال بزرگ شدن و تلاش برای کنترل پیدا کردن رو زندگیمون. اون دوسدختر داشت و من دوسپسر. روابط اون با دخترها، دوردور با ماشین، مهمونی رفتنهاش کامل نادیده گرفته میشد، و کسی به روی خودش نمیاورد میکردم، یواشکی دور از چشمشون کار میکردم که پول جمع کنم برای فرار کردن، خسته و کوفته اومدم خونه غذا کشیدم خوردم. آخرش طبق عادتم توی خوابگاه، پاشدم ظرف غذای خودم رو شستم. مادرم اومد گفت اونیکی ظرف توی سینک رو چرا نشستی؟ منتظر بودی من بیام بشورم؟ من نوکرتونم تو این خونه؟ جیغ و شیون. و فکر میکنید اونیکی ظرف مال کی بود؟ مال برادرم. که از دوردور برگشته بود رو مبل نشسته بود جلو تلویزیون، مادرم براش غذا کشیده بود برده بود، بعدم که تموم شده بود از جلوش ورداشته بود گذاشته بود تو سینک.



نمیدونم نهایتا من بدبخت‌تر بودم تو این بساط یا برادرم. یه جورایی فکر میکنم من حتی شانس آوردم. من فقط اعتماد به نفس و عزت نفسم رو از دست دادم به خاطر این رفتار، اون ولی وارد بازی‌های روانی عجیب‌غریب‌تری شد چون مدام باید مادرم رو راضی میکرد و میدونست که اگه نکنه بیچاره است.


هنوزم وقتی میبینم مادر دوستهام براشون منبع آرامش و امنیتن تعجب میکنم. من نداشتم این رابطه رو هرگز. و این منبع رو. یادمه یه بار تو تاکسی مسیر طولانی خوابم برده بود. وقتی بیدار شدم، دیدم دست مردک بغلی لای خشتکمه. جیغ کشیدم و با لگد از ماشین پرتش کردم بیرون. روان داغون و ناراحت رفتم خونه. مادرم هی پاپی شد که چرا قیافه‌ات اینجوریه و چی شده. هی گفتم هیچی. هی هیچی. میدونستم طبق تجربه که هیچ خیر و خوبی‌ای از مادرم قرار نیست بهم برسه و فقط شرایط رو پیچیده‌تر و هیستریک‌تر میکنه کاراش و حرفاش. ولی دیگه خیلی گیر داد و حتی ادای این رو درآورد که نگران شده نهایتا بهش گفتم چی شده. گفت وا؟ چه جانمازی آب میکشی. انگار بدت میاد. اینهمه دوسپسر داشتی اینم حالا مثل اونا.


همین. همین. این حرفی بود که تو لحظه‌ غم و آسیب‌پذیری من گفته بود.


تانزانیا dan repost
تو بچگی من، مادرم خیلی سریع عصبانی و ناراحت میشد. با اون عقل بچگیم، من هیچوقت نمیتونستم پیش‌بینی کنم که کی و چرا عصبانی میشه. همیشه باید اطرافش میبودم که دقیق ببینم چی شد و اگه مثلا مهمونی بود و وسط شلوغی آدمها نمیتونستم دقیقا بفهمم چه اتفاقایی داره میفته، مضطرب میشدم. دور شدن از مادرم برای من معنیش این بود که یه عصبانیت و خشمی از ناکجا قراره سرم بیاد. همیشه هم بعد هر مهمونی ما تنبیه میشدیم. بالاخره یه بهونه‌ای پیدا میشد براش. حرف بی‌ادبی زدیم، وقتی فلانی ازمون سوال پرسید اطلاعات اضافی دادیم بهش، موهام بیرون بود، بد نشسته بودم، موقع غذا خوردن اخم کرده بودم، الی آخر.


وقتی یه بچه داره بزرگ میشه، کلی چیزهای جدید تجربه میکنه که احساسات مختلفی داره نسبت بهشون. مثلا من اولین باری که پدرم بهم گفت حق ندارم لاک بزنم شروع کردم به نق نق کردن که خب چرا مگه چیه همه میزنن. در حد یه بچه ۱۰ ساله که سر در نمیاره ازین محدودیت و دلش میخواد مثل همکلاسیاش باشه گاهی. پاسخ بهش هم باید در همین حدود میبود قاعدتا. اما وقتی پدرم از خونه رفت بیرون، مادرم یه جهنم راه انداخت برام.
اینجوری میشد گفت که مادرم کوچکترین اعتراض و اظهار ناخشنودی من رو به چشم یه تهدید بزرگ میدید و به شدت بهش واکنش میداد، اون هم واکنشهایی کاملا نامتناسب بهش که گیجش میکرد و باعث میشد به درک خودش از درستی حرفش شک کنه. اینجوری شد که من تبدیل به بچه‌ای شدم که هیچوقت نظری از خودم نمیدادم. هیچوقت حتی وقتی اذیت بودم به اطرافیان واکنش منفی نمیدادم. میترسیدم نظرم اشتباه باشه یا میترسیدم ناراحت بشن. میتونید تصور کنید چقدر این ویژگی من رو در معرض سوءاستفاده شدن میذاشت. بچه‌ای که هیچوقت نمیتونست نه بگه. اجازه نداشت که ناراحت باشه یا ناراحتیش رو بروز بده.



وقتی نزدیک به بلوغ شدیم اوضاع پیچیده‌تر شد. قبلا یه کودک بودم که کنترل خاصی نداشتم رو زندگیم که بخواد خلاف نظر مادرم باشه و عصبانیش کنه. اما نزدیک بلوغ کم‌کم من میخواستم که کنترل زندگیمو داشته باشم. سر هرچیزی که فکرشو بکنید قشقرق وجنگ داشتیم. تلفن زدن به دوستام، خوندن کتاب غیردرسی مثل هری‌پاتر، زدن پوستر خواننده‌ها ( مردهای گوشواره به گوش) به دیوار اتاقم وصل شدن به اینترنتی که مادرم نمیفهمید دقیقا توش چه خبره، زدن موهای دست و پا، تولد و مهمونی رفتن،و از همه بدتر،حجاب و چادر و نماز و دوری از نامحرم.اینا رو فک کنم همه کمابیش تجربه کردن. واکنشها به من خیلی شدید بود، با تزریق شدید گناه به خاطر ناسپاس بودن و ترسوندن از عاقبتم تو جهنم.


یه وقتایی فکر میکنم که چیزایی که الان برام خیلی واضحه، مثل خدا و جهنم یا مثلا روابط با جنس مخالف، اونموقع برام انقدر واضح نبود. اونموقع واقعا میترسیدم از جهنمی که برام ترسیم میکرد. از عاقبت بدون شوهر و تنها و بدبختی که برام تصویر میکرد. و جنگیدن و مواجهه با اینها همه برام آدم وقتی که بچه‌ است و دنیاش محدوده به خانواده و اطرافیانش، فکر میکنه همه همینن. همه آدمها همینجوره روابطشون و تجربیاتشون. و همینها درسته.
من تو دوره نوجوانی شدیدا OCD داشتم. مدام فرمش عوض میشد. زندگیم رو مختل میکرد. ولی فکر میکردم لابد همین درسته دیگه. پوست دست من الان مثل پوست دست یه آدم ۵۰ ساله است. انقدر که شستم و شستم و شستم تو اون سالها. وسواس تمیزی، نجسی‌پاکی، وسواس اینکه دروغ نگم، وسواس سر رکعت نماز ( که آخرش هر نمازم ۲ ساعت طول میکشید). این وسواس‌ها درواقع بروز اضطرابهایی بود که داشتم، اما خب نه خودم میفهمیدم که یه جایی مشکل هست و نه مادرم توجهی نشون میداد. فکر کردن به اون دوره‌های OCD هنوز نفسم رو میگیره. تمام مدت تحت یه اضطراب و فشار روانی بودم و هیچ کمکی هم از جایی نمیرسید.



شانس بزرگ من تو زندگی، اینکه شاید تونستم تا یه جایی نجات پیدا کنم این بود که تو مدرسه و بعدا دانشگاه، توی فضای درست و خوبی قرار گرفتم. فضای بدون دراما و در جهت رشد. معلمها و دوستایی که دونه دونه دستم رو میگرفتن حتی بدون اینکه بدونن و بفهمن. یادم میاد که ترم پنجم دانشگاه،با یه سری از بچه‌خرخونهای کلاس سر عوض کردن تایم امتحان جدل داشتیم. حق با ما بود ولی اونا شروع کردن به عذاب وجدان دادن. من قشنگ گیر کرده بودم و داشتم مثل همیشه کوتاه میامدم که یه وقتی اونا ناراحت نشن. ولی دوستم من رو کشید کنار و گفت ببین. کاملا اوکیه که یه سری آدما از تو بدشون بیاد. هیچ مشکلی نیست که اینا الان ناراحت بشن. برن به جهنم، میخواستن مثل ما حواسشون باشه. الان تو خودت رو میخوای به دردسر بندازی که اینا ناراحت نشن؟ به درک. آروم بگیر و بیا بریم خوابگاه.
همین. همین حرفا شد یه نقطه عطف تو زندگی من. فهمیدم اوکیه.




| My Yellow World | dan repost
فراموش کردنی در کار نیست، نهایتا دیگه حرفشو نمیزنی 🚶🏻‍♀


gone in the morning. dan repost
Its so funny when you a teacher. I mean you should stand up , cheer your hands up , put a smile on your damn face and just pretend. Pretend that you are a 6 y.o child , when you really not in the mood and probably dead inside ! I mean what should we do all ? Just pretend.


Offhand dan repost
نمیشه هم کار کرد هم ساعتای خوبی کلاس برداشت. تمام زندگیم داره تبدیل میشه به تداخل.


چقدر تشابه سلیقه 😭❤️ البته من ایتالیا و سنگاپور رو هم به این لیست اضافه میکنم


|~Sevil FM~| dan repost
ولی من تا این کشورارو ندیدم حق ندارم بمیرم...
-اسکاتلند
-ژاپن
-سوییس
-نیوزلند


ایدیت لیست کتاب های خوانده شده در فروردین ۱۴۰۱:
۱. It ends with us by colleen hoover
۲. جز از کل از استیو تولتز
۳. مردی به نام اوه از فردریک بکمن
۴. آیین دوست یابی از دیل کارنگی
۵. Midnight Library by matt haig
۶. Nobember 9 by colleen hoover -- در حال خوندن
۷. پوست در بازی از نسیم نیکلاس طالب -- در حال خوندن
(۲۷ فروردین ۱۴۰۱)


کتاب آیین دوست یابی رو دیروز یعنی ۲۶ فروردین ۱۴۰۱ تموم کردم. خیلی خلاصه بخوام بگم: کتاب مفیدی بود. شخصا نثر کتاب و مثال هایی که زد رو دوست نداشتم چون نمیتونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم ولی خوندنشون خالی از لطف نبود. نمیشه گفت حرف خیلی جدیدی زده بود، همه مون کم و بیش میدونیم که باید در ارتباطاتمون لبخند بزنیم یا اینکه تاثیر و کارایی تشویق و تحسین خیلی بیشتر از تنبیه هست. فکر میکنم خوبی این کتاب این بود که همه ی این موارد رو یک جا ذکر می کرد و باعث میشد بعضی موارد رو به یاد بیاریم یا بیشتر بهشون توجه کنیم. خیلی دوست دارم خوندن این کتاب رو به همه معرفی کنم چون همه مون به نحوی با دیگران در ارتباطیم و ارتباط با بقیه چیزیه که تو مدرسه یاد نمیدن و یادگیریش تو زندگی واقعی ممکنه هزینه زیادی ببره. امشب یه سری از پارت هایی رو که دوست داشتم اینجا میذارم




اخ جون! Alec Benjamin البوم جدید داده 😍🥳




Welcome Home! dan repost
از اين زمان متنفرم. دقيقاً اين ساعت. ٢ و نيم صبح به بعد، نيازم به احساسات و سطحِ عاطفىِ مزخرفم طورى به اوجِ خودش ميرسه كه از شدّتش بدن درد و قلب درد ميگيرم. دقيقاً مثل كسى كه دراز مدّت بغل و بوسه بخواد و به دليلِ نداشتنش، درونش تبديل به بمبِ ساعتى بشه و تیک تاک. تیک تاک. تیک تاک، و تنها درمانش بغلِ دراز مدّت باشه امّا به دليلِ كمبودِ بغل؛ بوم. منفجر بشه و موجِ انفجارش... هيچى ولش كن.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

1

obunachilar
Kanal statistikasi