رفتنت را میان غربت کوچه می پاییدم ، با دو چشم مبهوت ناباور..،
چه سخت پا می کشیدی بر زمختی زمین سرد ، گذاشتن وگذشتن در باور خودت نمی گنجید حتی....،
آشوب زده در دل گفتم اگر به عقب نگاه کند یعنی پشیمان می شود...یک روز یا یک سال یا یک عمر بعد...اما باز میگردد..
به کمرگاه کوچه رسیده بودی که گفتم اگر پا سست کند، آهسته تر قدم بر دارد، می ایستد...بعد باز می گردد...نشان می دهد که رفتن را بلوف زده...که دلش با ماندن خوش تر است ...،
کوچه داشت تمام میشد که هراسان با خود گفتم اگر برگی از آن درخت خشکیده که همیشه بر تنه اش تکیه می زد ، زمین بیفتد ، یعنی دلش هنوز بر خاطره ای گرفتار است...یعنی که به حرمت آن قطره ی مهربانی که از دست درخت بر پایش چکیده ، باز می گردد...باز هم بر همان تنه ی خشکیده ی سخاوتمند تکیه می زند...باز هم مرا با چشمان مشتاقش از آن فاصله نگاه می کند..باز هم عاشق می شود...،
نگاهم عمریست در خم کوچه باز مانده...برگ های خفته در پای درخت دیگر از شماره خارجند...و من هنوز به انتظار لحظه ای هستم که قدمهایت ، جایی در کوچه ای ، در گذر از کنار درخت سرمازده ای ،سست شود.....،
کتایون صهبایی لطفی
@hezarvyekshab هزار و یک شب