تقريبا ۱۰ ساعت خواب بودم
با صدایِ دعوایِ خواهر برادرم بیدار شدم
یهویی
شاید زیادی یهویی
ویندوزم بالا نیومده هنوز
بعد از ۲ ساعت
احساس میکنم جسمم از خواب پریده ولی روحم گیرکرده تو اون دنیا
روحم برنگشته
نیستش...
انگار قلبمو حس نمیکنم...
هیچیو حس نمیکنم
اصلا کلا انگار تو یه اقیانوسه خلع گیر کردم
نمیدونم چمه
گیجم
مبهمم
منی که این همه برونگرام
الان دلم میخواد ساکت بشینم یه گوشه و هیچی نگم
منی که شب و روز و خواب و بیداریم با آهنگه
الان دلم نمیخواد حتی آهنگ گوش کنم
منی که این همه اجتماعی ام و هر چی حالم بدتر باشه، بیشتر با دوستام حرف میزنم
الان دلم میخواد دور شم ازشون
از همشون تقریبا...
نمیدونم چمه
ولی هرچی هست خیلی حسه بدیه....
با صدایِ دعوایِ خواهر برادرم بیدار شدم
یهویی
شاید زیادی یهویی
ویندوزم بالا نیومده هنوز
بعد از ۲ ساعت
احساس میکنم جسمم از خواب پریده ولی روحم گیرکرده تو اون دنیا
روحم برنگشته
نیستش...
انگار قلبمو حس نمیکنم...
هیچیو حس نمیکنم
اصلا کلا انگار تو یه اقیانوسه خلع گیر کردم
نمیدونم چمه
گیجم
مبهمم
منی که این همه برونگرام
الان دلم میخواد ساکت بشینم یه گوشه و هیچی نگم
منی که شب و روز و خواب و بیداریم با آهنگه
الان دلم نمیخواد حتی آهنگ گوش کنم
منی که این همه اجتماعی ام و هر چی حالم بدتر باشه، بیشتر با دوستام حرف میزنم
الان دلم میخواد دور شم ازشون
از همشون تقریبا...
نمیدونم چمه
ولی هرچی هست خیلی حسه بدیه....