من و سمیرا روی یک نیمکت مینشستیم ، حوالی سال هفتادوپنج در پیشدانشگاهی. آن روز ریاضی داشتیم و سمیرا ریاضیاش عالی بود. دبیر داشت درس میداد . داشتم مینوشتم که یکباره گچی که دبیر پرت کرده بود مستقیم خورد توی صورتام. گیج و مبهوت بالا را نگاه کردم . خشمگین فریاد کشید بلند شو ببرش دفتر. با من بود. داشت سر من فریاد میکشید بیآنکه دلیلاش را بدانم. پرسیدم با کی باید دفتر بروم؟ گفت با آن بغل دستیات. سمیرا را میگفت که آن روز لاک قرمز کمرنگی زده بود. دوباره داد زد: بلند شو. برو دفتر. به ناظم بگو باید لاکاش را با قند پاک کند. با قند. این یعنی تحقیر. پاک کردن لاک با قند یعنی تحقیر. پرسیدم من چرا باید بروم؟ بلندتر فریاد زد: گفتم بلند شو. بلند شدم. با سمیرا، تحقیر شده رفتیم دفتر. من شده بودم نگهبان بهترین دوستم. دقایق با تحقیر میگذشتند. سمیرا قند را روی ناخنهاش میسابید و اشک میریخت. قند قرمز میشد و پودر میشد و میریخت. من میگفتم گریه نکن، به جهنم. او میگفت چی را به جهنم؟ چی را به جهنم؟ برگشتیم سرکلاس. دبیر گفت به غلط کردن افتادی یا نه؟ سمیرا اشک میریخت و میگفت افتادم. افتادم.
کاش که حق انتخاب داشتیم. انتخاب دنیا نیامدن در سرزمینی که تاریخاش ، تاریخ تحقیر انسان بود.
#مائده_هژبری
#غزل_صدر✍️
کاش که حق انتخاب داشتیم. انتخاب دنیا نیامدن در سرزمینی که تاریخاش ، تاریخ تحقیر انسان بود.
#مائده_هژبری
#غزل_صدر✍️