#زمستان
#مهدی_اخوان_ثالث
این شعر-که تاریخ سرودن آن دی ماه 1334 است-ظاهرا نمودار برخورد شاعر است با فضای کشور پس از 28 مرداد 1332 و آنچه او را می آزرده است:محیط تنگ و بسته و خاموش، نبودن آزادی قلم و بیان،نابودی آرمان ها،تجربه های تلخ،پراکندگی یاران و همفکران،بی وفایی ها و پیمان شکنی ها و سرانجام کوشش هر کس برای گلیم خویش از موج به در بردن و دیگران را به دست حوادث سپردن.در این سردی و پژمردگی و تاریکی است که شاعر، زمستان اندیشه و پویندگی را احساس می کند.در این میان غم تنهایی و بیگانگی شاید بیش از هر چیز در جان او چنگ انداخته است که وصف زمستان را چنین آغاز می نماید:
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت:
سرها در گریبان است
کسی سر برنیارد کرد،پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید نتواند،
که ره تاریک و لغزان است.
و گر دست محبت سوی کس یازی.
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است.
گذرندگان "نمی خواهند"سلامش را پاسخ دهند؛هر کس در خود فرو رفته و به راه خویش می رود و "یارای" آن ندارد که سر برکند و اظهار آشنایی نماید.در این راه تاریک و لغزان، بیشتر از پیش پای خویش را نیز نمی تواند دید؛ دیدی محدود و راهی بسته و آینده ای مجهول. سردی کشنده ی تهدید و مرگ،چنان همه را بیم زده کرده که پاسخ به محبت آشنایان را نیز با اکراه برگزار می کنند.
اینک تصویری دیگر،زیبا و گویا،از حبس نفس در سینه ها،پروای سخن خویش داشتن،برخورد با دیوارها،و نومیدی از همگان:
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون،ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاین است،پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
در این بی کسی و تنهایی و گریز همه از تو و تو از آنان،در این زمستان،به کجا توان پناه برد؟
آیا باز با تاثر از سنت شعر فارسی است و یا در جست و جوی بی خبری و فرو خواباندن اعصاب بی قرار و اندیشه های پریشان است که شاعر داروی غم را در باده می جوید،و در هوایی که "بس ناجوانمردانه سرد است" به جوانمردی پیر باده فروش پناه می برد:
مسیحای جوانمرد من!ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است...آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی،در بگشای!
وقتی که کوبنده ی در از خویشتن یاد می کند، حاکی از افسردگی،رمیدگی و تلخکامی گوینده است از آنچه که بر سر او و دیگران آمده است، با لحنی بیزار از هستی:
منم من،میهمان هر شبت،لولی وش مغموم.
منم من،سنگ تیپا خورده ی رنجور.
منم،دشنام پست آفرینش نغمه ی ناجور.
زمزمه ی او با جملاتی کوتاه و آهنگی مناسب ادامه دارد.بیان دلتنگی است از نیرنگ ها،اظهار بی رنگی و کناره گیری از همه ی رنگ ها،از سرمای شبانگاهی لرزیدن،در سکوت،صدای دندان به هم خوردن خویشتن را شنیدن:
نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم،
بیا بگشای در،بگشای،دلتنگم.
حریفا!میزبانا!میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نیست،مرگی نیست.
صدایی گر شنیدی،صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.
در پاسخ باده فروش که می گوید:شب بی گاه و سپری شد و بامداد آمد،گویی گفتار کسانی درج شده که در آن روزهای تاریک،نوید فرارسیدن روشنایی بامداد را می دادند.اما مرد تنهای شب،فروغ این صبح کاذب را باور نمی کند و آن را فریبی بیش نمی داند.سیلی سرد زمستان را بر بناگوش خویش احساس می کند.
آسمان را تنگ می بیند و چراغ او را در تابوت ظلمات پنهان و شب و روز را یکسان.اگر نوری در این دل ظلمت بتوان جست"چراغ باده" است...امید ،چراغ باده را در شبی غم زده و تاریک و نومید بزم افروز خویش می خواهد. اینک از او بشنوید:
چه می گویی که بیگه شد،سحر شد،بامداد آمد؟
فریبت می دهد،بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.
حریفا!گوش سرما برده است این،یادگار سیلی سرد زمستان است.
و قندیل سپهر تنگ میدان،مرده یا زنده.
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است.
حریفا!رو چراغ باده را بفروز،شب با روز یکسان است.
بند آخر تصویری است عالی از این زمستان.آنچه از هوا،ظاهر خانه ها،حالت عابران،درخت ها،زمین،آسمان،ماه و خورشید با ایجاز تمام گفته شده،نمایشی است محسوس و گویا از این فصل سرد؛اما در عین حال در پس هر جزء آن گوشه ای از اجتماع ترسیم شده که چون همه در کنار یکدیگر قرار گیرد،تابلویی تمام به دست می دهد از زمستانی که شاعر در جهان خویش و در دل جامعه احساس مس کند:
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت:
هوا دلگیر،درها بسته،سرها در گریبان،دست ها پنهان،
نفس ها ابر،دل ها خسته و غمگین،
درختان اسکلت های بلور آجین،
زمین دل مرده،سقف آسمان کوتاه،
غبار آلوده،مهر و ماه،
زمستان است.
#رسول_رهو
با تلخیص از #دکتر_غلامحسین_یوسفی
@honar_e_ir@rasool_rahoo