#prisoner
-
هول کرده بودم. به دنبال بلند شدنم از روی صندلی دستم به فنجان روی میز خورد و روی زمین سقوط کرد. صدای شکستن فنجان که توی کتابخانه پیچید لورن در را با شدت گشود. انگشتم را برایش تکان دادم تا سوالی نپرسد. در آن لحظه توانی برای پاسخگویی به سوالاتش نداشتم.
فاصله کتابخانه تا اتاق را با قدمهای بلند طی کردم و به محض ورود، به جان لباسهایم افتادم. دیداری که سالها انتظارش را میکشیدم در آن لحظه چیزی فراتر از یک ملاقات ساده مینمود.
عاجز از انتخاب لباسی مناسب به کتابخانه برگشتم. باید کتابهایی که قبل رفتن جا گذاشته بودی را برایت میآوردم.
دزیره و بر باد رفته را از میان کتابها بیرون کشیدم. گلبرگ خشک شده ماگنولیا که از لای دزیره افتاد لبهایم به لبخند تلخی کش آمد.
گلبرگ را طوری که آسیبی نبیند برداشتم و مسیر کتابخانه تا اتاق را این بار پرواز کردم.
ذهن آشفتهام لحظه ملاقاتمان را ترسیم و قلبم را بیقرار تر میکرد. اتاق دور سرم میچرخید و به بنایی میماندم که هر لحظه به تخریب نزدیکتر میشود.
آونگ ساعت که به صدا درآمد نگاهم به عقربهها افتاد. خواستم برای ساعت شش عزا بگیرم که یادم آمد دوشنبه است.
28 اکتبر 1985
-
هول کرده بودم. به دنبال بلند شدنم از روی صندلی دستم به فنجان روی میز خورد و روی زمین سقوط کرد. صدای شکستن فنجان که توی کتابخانه پیچید لورن در را با شدت گشود. انگشتم را برایش تکان دادم تا سوالی نپرسد. در آن لحظه توانی برای پاسخگویی به سوالاتش نداشتم.
فاصله کتابخانه تا اتاق را با قدمهای بلند طی کردم و به محض ورود، به جان لباسهایم افتادم. دیداری که سالها انتظارش را میکشیدم در آن لحظه چیزی فراتر از یک ملاقات ساده مینمود.
عاجز از انتخاب لباسی مناسب به کتابخانه برگشتم. باید کتابهایی که قبل رفتن جا گذاشته بودی را برایت میآوردم.
دزیره و بر باد رفته را از میان کتابها بیرون کشیدم. گلبرگ خشک شده ماگنولیا که از لای دزیره افتاد لبهایم به لبخند تلخی کش آمد.
گلبرگ را طوری که آسیبی نبیند برداشتم و مسیر کتابخانه تا اتاق را این بار پرواز کردم.
ذهن آشفتهام لحظه ملاقاتمان را ترسیم و قلبم را بیقرار تر میکرد. اتاق دور سرم میچرخید و به بنایی میماندم که هر لحظه به تخریب نزدیکتر میشود.
آونگ ساعت که به صدا درآمد نگاهم به عقربهها افتاد. خواستم برای ساعت شش عزا بگیرم که یادم آمد دوشنبه است.
28 اکتبر 1985