یه خواب عجیب غریب دیدم؛
انگار که یه جماعت خیلی زیادی یه خواب مشترک دیده بودیم و اومده بودیم اونجا دنبال جواب!
دنبال آدمی به اسم محمدرضا.
توی مسیر، هانیه (دوست ابتداییم)و دیدم و کلی گریه کردیم و خوشحال شدیم ازینکه همو پیدا کردیم.
رفتیم رسیدیم به یه تالار انگار، چون من لباس مجلسی تنم بود؛
اونجا دیدم عطا و مهدی و یکی دیگه نشستن رو یه صندلی، انگار که منتظر ماها بودن.
من با مهدی قهر بودم، عطا اینارم نمیشناختم اصن.
لباسش مشکی بود، خیلی مشکی،
عین آسمونِ شب وقتی هیچی ستاره توش نیست.
هانیه دستمو کشید برد توی کلاس :|
مهدی اومد و یه لیوان بزرگ نسکافه گذاشت جلوم، و همینطوری زل زد بهم،
عین همیشه که نگام میکنه :)))))
گفت بیا بخندیم! گفتم تو میتونی بخندی،
و بعد شروع کردم دفترچهمو درآوردن و کیر توش که بعدش بیدارشدم.
انگار که یه جماعت خیلی زیادی یه خواب مشترک دیده بودیم و اومده بودیم اونجا دنبال جواب!
دنبال آدمی به اسم محمدرضا.
توی مسیر، هانیه (دوست ابتداییم)و دیدم و کلی گریه کردیم و خوشحال شدیم ازینکه همو پیدا کردیم.
رفتیم رسیدیم به یه تالار انگار، چون من لباس مجلسی تنم بود؛
اونجا دیدم عطا و مهدی و یکی دیگه نشستن رو یه صندلی، انگار که منتظر ماها بودن.
من با مهدی قهر بودم، عطا اینارم نمیشناختم اصن.
لباسش مشکی بود، خیلی مشکی،
عین آسمونِ شب وقتی هیچی ستاره توش نیست.
هانیه دستمو کشید برد توی کلاس :|
مهدی اومد و یه لیوان بزرگ نسکافه گذاشت جلوم، و همینطوری زل زد بهم،
عین همیشه که نگام میکنه :)))))
گفت بیا بخندیم! گفتم تو میتونی بخندی،
و بعد شروع کردم دفترچهمو درآوردن و کیر توش که بعدش بیدارشدم.