-او؛
برگشت سیگارشو گذاشت روی لباش همونطور که مشغول روشن کردنش بود بهم گفت : نه که دوستت نداشته باشم ، نه . فقط می ترسم ازت . پیچیده ای . همونقدر که نداشتنت سخته ، داشتنتم سخته . همونقدر که بلدی منو بخندونی ، بلدی اشکم رو دربیاری . همونقدر که شعر حفظی و برام می خونی ، فحشم بلدی . همونقدر که نرمی ، زمختی . همونقدر که معمولا مؤدبی ، اگه لازم باشه بی ادبم می شی . آدم نمیتونه بهت اعتماد کنه و کنارت آروم بگیره . همونقدر که بلدی امن باشی و آروم ، ممکنه آدم رو پرت کنی ته دره . یه جایی که جنازه آدمم پیدا نشه . همه اینا رو می دونم ولی بازم نمی تونم دوستت نداشته باشم . بی زارم از این خواستنت . بی زارم ولی ازش لذت هم می برم . مثل لذت بازی کردن با دندون لق . درد کشیدن و لبخند زدن. من راستش خیلی وقته دیگه نمی دونم کدوممون دیوونه تریم .